🌹بسم رب العشق🌹 به روایت مرتضی حاج باقری: پاسگاه زید👇 . سال ۶۴ بعد از عملیات بدر،در پاسگاه زید بودیم🍀 همه شناسایی ها در هور انجام می شد🍃 ،به همین دلیل تمام زندگی مان روی آب بود⚘ یک شب که دو نفر از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودند دیگر برنگشتند🥀 محمدحسین طبق معمول بچه ها را تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد هم آنجا منتظر ماند تا برگردند😍 آن شب خیلی دیر کرد،همه نگران شده بودیم💔 معمولاً ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود،اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود معلوم بود که حتماً اتفاقی افتاده است😔 اواخر شب دیدیم محمد حسین آمد،ناراحت و افسرده و با حالی خراب،توی خودش بود زیر به اشعاری را زمزمه می کرد😌 گرفته بود،اما گریه نمی کرد،شاید ملاحظه نیروها را می‌کرد👌 گویا در طول مسیر بچه‌ها خمپاره‌ای به بلمشان اصابت کرده و هر دو شهید شده بودند🌷 و محمدحسین که ابتدای محور منتظرشان بود زودتر از همه با خبر شد حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچه ها بر دلش سنگینی می کرد🥀 از ته دل آه میکشید و میگفت : آقا اینها رسیدند به مقصد خودشان،اما ما هنوز مانده ایم ،نها هم رفتند⚘ حسرت می‌خورد که چرا خودش مانده است به من گفت :مرتضی من لیاقت شهادت ندارم گفتم: این حرفا چیه که میزنی؟ گفت:باور کن من لیاقت ندارم😔 من همیشه قبل از عملیات زخمی می شوم🥺 میدانی علتش چیه؟ گفتم:خب اتفاقی است🙄 مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات قبل از عملیات ها و در شناسایی منطقه است👌 گفت :نه علتش این است که من طاقت مقاومت در عملیات را ندارم،خداوند زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم🥀 گفتم :آخه چرا این فکر رامی‌کنی؟؟ گفت:خودم از خدا خواستم تا در هر عملیاتی که می داند توان و تحمل ندارم را مجروح کند🤲🏻 این حرف را محمدحسین به چند نفر دیگر هم گفته بود... بالاخره خداوند او را طلبید♥️ سماجتش برای حضور در آخرین عملیات نشانه پروازش بود😭 💚یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود💚 _محمدحسین 🍃ذکر نام و یادش باصلوات برمحمد وال محمد🍃 🏴شما دعوت شدید ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺...🌺🍃,,, @shahid_aref_64