#داستان_زیبا
#تهمت_ناروا
#قسمت_دوازدهم
🌸🍃بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود
اگه پشیمون هستین قبل عروسی بگین ما هیچ مشکلی با تصمیم شما نداریم
ولی اون با ناراحتی جواب داده بود که اون وقت مردم به ما چی میگن ما علی دوس داریم وهیچ مشکلی نداریم
دوسال از عروسی علی میگذشت خدا به من دختری به نام فاطمه دادزندگی خوبی داشتم ولی به خاطر علی افسرده شده بودم همش فکرم پیش علی بود ماه صفر بود ما خونه ی مادر بودیم که علی اومد خونه ی مادر زل زده بود تو چشای مادرم میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست
همه نگران شده بودیم بلاخره حرف زد گفت طلاق !
همه تعجب کردیم گفتیم منظورت از این حرف چیه با مظلومیت ورنگ پریده اش گفت مادر اگه منو دوس داری اگه بهم اهمیت میدی اجازه بده ما از هم جدا شیم
مادرم با تعجب گفت شما که مشکلی ندارین گف چرا من به شما نمیگفتم شاید زندگیم بهتر شه ولی دیگه نمیتونم باید از هم جدا شیم نظر هردومونه
همه ناراحت بودیم علی تو دوروز ده کیلو لاغر کرد شده بود یه ادم دیگه داغون با خودش حرف میزد من وخواهرم رفتیم خونه اش گفتیم بگو چی شده مشکل چیه زد زیر گریه باورم نمیشد علی وگریه اونم با اون حالش
گفت که هر روز شب ها میرفته مسجد یه روزکه همسر ش حال عجیبی داشته اسرار به علی که مسجدت دیر نشه زوتر برو ویه روز قبلش که اربعین بوده همسرش اهنگ میزاره وشروع به رقصیدن میکنه
علی اعتراض میکنه که روز اربعینه ولی اون هیچ توجهی نمیکنه وبا تغییر حرکاتش علی بهش شک میکنه واونروز بعد از خداحافظی از راه رفتن به مسجد برمیگرده ونمیره
وقتی بر میگرده کفش مردونه یه غریبی دم درشون میبینه..
🌺 ادامه دارد...
✅ توجه
#نشرفقط_باآیدی_زیرموردرضایت_است.
🆔
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸