خودتونه پویاجان ,این از کم سعادتی من بوده که تا حالا با شما آشنا نشده بودم -خواهش میکنم.راستش ما دوتا خانواده فردا قراره بریم شمال,خوشحال میشم که اگه شما هم با ما بیاید -همسفربودن با شما برای من افتخار بزرگیه.چشم حتما میام -خواهش میکنم منو شرمنده میکنید .خب با اجازه اتون من دیگه میرم.ان شاءالله فردا صبح میبینمتون پویا رو به من کرد و گفت :ثمین جان قبل اینکه بیام پریا گفت بهت بگم اگه بیکاری بری باهاش خرید -از طرف من از پریا عذرخواهی کن .امروز کمی بی حوصله ام و کاردارم. -اتفاقی افتاده .کمکی ازمن برمیاد -_نه چیزی نیست یکم استراحت کنم خوب میشم -باشه عزیزم.خب دیگه من میرم.فعلا با اجازه. -خداحافظ آن روز با اینکه پویا را دیدم ولی بازهم اصلا حال خوبی نداشتم .دلشوره عجیبی داشتم انگار قراربود اتفاق بدی برایم بیفتد .تمام روز در اتاقم دراز کشیدم .شب به اصرارمادرم برای شام خوردن به پیش انها رفتم.بعد از شام همگی توی حیاظ نشسته بودیم و مادز در آشپزخانه مشغول چایی ریختن بود.من که شدیدا بی حوصله بودم روبه پدرم کردم و گفتم: -باباجون اگه ایرادی نداره من به اتاقم برگردم باید وسایل فردا رو اماده کنم -دخترم یه خورده صبر کن رامین جان میخواد حرفی بزنه -چشم باباجان مادرم در حالی که سینی چایی در دست داشت به جمع ما اضافه شد .سینی چای را روی میزگذاشت و کنارمن روی نیمکت نشست. رامین رو به پدرم کرد و گفت: عموجان حالا که خاله اومده اگه اجازه بدید میخوام چیزی بگم: -راحت باش پسرم. -خب عزیزجون حالشون زیاد خوب نیست!ایشون از من خواستند تا به ایران بیام و ثمین رو با خودم به ایتالیا ببرم البته به عنوان همسرم. میدونم که این حرفم جسارته و کمی شوکه کننده ولی خاله جون شما که خودتون میدونید از همون بچگی قرارازدواچ ما گذاشته شده و همه شما با این ازدواج موافقت کردید.حالا اومدم تا دیرنشده عزیزجون رو به آرزوشون برسونم البته باید بگم آرزوی قلبی خودم همینه.ثمین تو نمیخوای چیزی بگی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @ashaganvalayat