پارت168 هلما گفت: –خلاصه از این ازدواج خیر نمی‌بینی، چون انرژی منفی من همیشه پشت زندگیشه، کلا خانوادشم یه جوری هستن که یه ذره بهشون رو بدی سوارت میشن. دیگه اون اواخر چون اون میرفت خونه مادرش منم بعد از کلاسام مستقیم می‌رفتم خونه مادرم و آخر شب میومدم. گاهی وقتا هم کلا نمیومدم. ساره دست به کمر شد. –پس اونوقت مادر شما نمی‌گفت دخترم مگه تو شوهر و زندگی نداری؟ –مادرم می‌دونست اونا چقدر من رو حرص میدن، خودش می‌گفت بیا اینجا که کمتر حرص بخوری. بی‌تفاوت گفتم: –به نظر من که انرژی و این حرفها خرافاته، هر کسی خودش زندگیش رو میسازه. به قول مادرم تو زندگی همه چی دست زن خونس به جز موارد استثنا، من خودم تو دورانی که مدرسه می‌رفتم بعضی از دوستام حتی نفرینم می‌کردن که تو چرا همیشه برای درس جواب دادن آماده‌ایی، ولی هیچ اتفاقی برام نمیوفتاد. به نظرم این انرژی منفی به طرف خودشون برمی‌گشت، چون حرفشون زور گویی بود. –یه روزی به حرف من میرسی، اون اونقدر سرسخته که من نتونستم حتی یکی از چیزایی که تو کلاس آموزش دیدم بهش یاد بدم. ما گاهی از این جور آدما تو کلاس داریم، استاد همیشه میگه واسه اینجور آدمها وقت نزارین. با اخم نگاهش کردم. –ولی من مطمئنم امیر زاده اگرم سرسخته دلیلی داشته. ساره پرسید: –چطوری باهاش آشنا شدید؟ از اول متوجه‌ی این اخلاقاش نشدی؟ ماسکش را پایین کشید و پوفی کرد. –ما با هم تو یه محل بودیم. مادرامون با هم مسجد می‌رفتن و میومدن، –یعنی سنتی ازدواج کردید؟ سنتی نمیشه گفت، منم قبلا بارها دیده بودمش و ازش خوشم امده بود. چند بارم با هم حرف زده بودیم. از حرفش حسادت در من شعله ور شد. ساره پرسید: –خب پس به هم علاقه داشتید؟ پس بعدش یهو این همه اختلاف از کجا درآمد؟ هلما نگاهش را روی صورتم سر داد. –اون یه جورایی من رو وابسته‌ی خودش کرد. من همیشه بهش می‌گفتم هیچ وقت نمی‌بخشمت که با تلفن‌ها و محبتهات اونقدر من رو وابسته‌ی خودت کردی که عقلم از کار افتاد و احساسی تصمیم گرفتم. حالا خوب شد قبل از این که بچه‌ایی داشته باشیم با این گروهها آشنا شدم و اونا من رو متوجه‌ی فرقهامون کردن. ساره پوزخندی زد. –من یه بار تو دعوامون به شوهرم این حرف وابسته کردن رو زدم خندید و گفت چرا به خودت توهین می‌کنی. گفتم واسه چی ؟ گفت این حرفت یعنی این که تو از خودت هیچ عقل و اختیاری نداری، مثل یه بچه می‌مونی که هر کسی از راه برسه می‌تونه گولت بزنه و با دوتا حرف و قربون صدقه خام میشی. گفت واسه خودت ارزش قائل باش. ابروهایم بالا رفت. –شوهر تو همچین حرفی زده؟ –آره بابا، گاهی یه حرفهایی میزنه که میمونی. هلما نگاهش را چرخاند. –به نظر من که شوهرت خواسته خودش رو کنار بکشه. یه حرفی همینجوری گفته که لجت رو دربیاره. ساره مرا نگاه کرد. –تلما به نظر توام حرف بیخودی گفته؟ لبهایم را بیرون دادم. –به نظر من اگر یه نفر فقط به خاطر زبون و قربون صدقه‌ی طرف مقابل جذبش بشه، خب بعدش جز خودش نباید یقه‌ی کس دیگه رو بگیره. صدای هلما کمی بالا رفت. –ولی عاشقی که این چیزا حالیش نیست. شانه‌ایی بالا انداختم. –عاشقی یا وابستگی؟ اگر عاشقی باشه که دیگه اصلا جای گله از طرف مقابل نیست. چون عاشقی یعنی رنج، یعنی ناراحتی، دلخوری، بغض، دلتنگی و گاهی عاشقی یعنی شادی، هیجان، یعنی هر چی بدی در موردش می‌شنوی قبول نکنی، وقتی عاشقی فقط باید یقه‌ی دلت رو بگیری، چون هر بلایی سرت امده اون کرده، یعنی تو نتونستی جلوش رو بگیری، یعنی دلت لرزیده. اگرم لذتی بوده توام بردی، پس چرا فقط تو سختیهاش دنبال مقصر می‌گردیم؟ بعد بابغضی که سعی در کنترلش داشتم ادامه دادم: –عاشقی یعنی هیچ کس مقصر نیست جز خودت. به نظرم این بز دلیه که تقصیر رو بندازیم گردن یکی دیگه. یک لحظه تصور کنید شما عاشق بودید و طرف مقابل هیچ اهمیتی بهتون نمیداد و هر دفعه با نفرت نگاهتون می‌کرد و حرفهای توهین آمیز بهتون می‌گفت، اونوقت چی میشد؟ هلما گفت: –خب گاهی لازمه، چون بعضی عاشقی‌ها اشتباهه، اتفاقا اینجوری اون عاشقی تو نطفه خفه میشه و تمام. سرم را تکان دادم. –اگر خفه بشه که عشق نبوده، پس بازم خودمون مقصریم. یه محبت الکی رو اسمش رو عشق گذاشتیم و کمبود محبتهایی رو که داریم رو می‌خواهیم دیگران برامون جبران کنن. تازه بعد از این که اونا این کار رو میکنن به هر دلیلی که رابطه خراب میشه باز اونا رو مقصر می‌دونیم و میگیم ما رو بازیچه خودشون قرار دادن. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت169 اونقدر این حرفها رو زدیم که مردها هم قبول دارن، یعنی اونام ماها رو یه جورایی کم عقل می‌دونن که درست مثل یه بچه زود گول می‌خوریم. بعضی از اونها دقیقا از همین ضعف زن‌ها سوءاستفاده می‌کنن. چرا وقت حق و حقوق که میشه میگیم زن و مرد مساوی هستن، زنا هم مثل مردا باید کار کنن چون مثل اونا قوی هستن و هزار جور تساوی حقوق دیگه، ولی وقتی حرف عشق و عاشقی و مهر و محبت