هدایت شده از کانال عاشقان ولایت
تا لبخند زد. –توام جای اون بودی عجله می‌کردی. بعد از این همه سال داره خونه دار میشه. بهش حق بده. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –آره، ولی فعلا که بابا و محمد امین دارن اونجا رو رنگ می‌کنن، حالا حالاها کار داره. رستا هم یک نخ و سوزن برداشت و مشغول شد. –رضا هم هر شب چند ساعتی میره کمکشون چند روز دیگه تموم م یشه. تا آخر هفته واسه این صبر می‌کنن که بوی رنگ بره و مامان بزرگ اذیت نشه، وگرنه اگر با مامان بود که از همین فردا خرد خرد اسباب میبرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت178 چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود. ساره نگاهی به ساعت گوشی‌اش انداخت. –امروز فروش خوب نبود. –سرم را از روی جزوه‌ام بلند کردم، –به خاطر کروناست، مردم کمتر میان بیرون. –به بچه‌ها قول دادم یه غذای خوشمزه براشون درست کنم. باید زودتر برم. لبخند زدم. –چه خوب. پس زودتر برو نمیرسیا. از وقتی امیرزاده چاقو خورده بود و نمی‌توانست به مغازه بیاید من چند ساعت بیشتر می‌ماندم. ساره کیفش را از روی پیش‌خوان برداشت و به طرف در مغازه راه افتاد. – آره، باید خریدم بکنم. توام امروز زودتر برو خونه، خبری نیست که... حرفی نزدم فقط دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم. بعد از خواندن درسم جزوه‌‌‌ام را جمع کردم، فردا آخرین امتحان مجازی‌ام بود و دیگر می‌توانستم نفسی تازه کنم. گوشی‌ام را باز کردم. به صفحه‌ی امیرزاده رفتم. کاری که هر روز انجام می‌دادم عکس پروفایلش را عوض کرده بود، یک گل سرخ زیبا بود که رویش نوشته شده بود، "عشق برای این است ظرفیتت سنجیده شود." همینطور به نوشته زل زده بودم و در ذهنم مدام تکرارش می‌کردم تا شاید بهتر بتوانم منظورش را درک کنم که با شنیدن صدایش سرم را بالا گرفتم. –خانم خانما مگه قرار نبود قبل از تاریک شدن هوا برید خونه؟ با دیدنش ناخوداگاه لبخند بر لبم آمد و نتوانستم ذوقم را کنترل کنم. –شما چطوری امدید؟ حالتون خوب شد؟ با احتیاط و آرام راه می‌رفت. خودش را به پیشخوان رساند و شاخه‌ گلی را که در دستش بود را به طرفم گرفت. –خوب که نشدم، ولی دل تنگی که این چیزا سرش نمیشه، یعنی او به خاطر دیدن من آمده بود. شاخه گل رز را از دستش گرفتم و بوییدم. –چقدر قشنگه! ممنونم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد.. با این کارش قند در دلم آب میشد. همانجا روی چهارپایه نشست. ماسکش را پایین کشید لبخند داشت. نگران نگاهش کردم. –انگار به سختی راه میرید. نگاهش را به چشم‌هایم داد. . –الان خیلی بهترم، به اطراف نگاه کرد. –چرا تنهایید؟ رفیق شفیقتون کجاست؟ مگه قرار نبود پیشتون بمونه؟ –امروز کار داشت یه کم زودتر رفت. منم یکی دو ساعت دیگه میرم. با محبت نگاهم کرد. –میدونم از وقتی من نمی‌تونم بیام شما بیشتر می‌مونید. –خب، به نفع خودمه، تابلوهای بیشتری می‌فروشم. —چرا نمیگید جور من رو می‌کشید؟ –نه اصلا اینطور نیست. همانطور که خیره نگاهم می‌کرد گفت: – آژانس جلوی در منتظره، بیایید با هم بریم. اول شما رو میرسونیم. با تعجب پرسیدم: –آژانس؟ –آره، فعلا رانندگی برام سخته... –پس شما برید، من خودم با مترو میرم. اخم تصنعی کرد. –با هم میریم. بعد یک پوشه‌ی بیرنگ را روی پیشخوان گذاشت که اوراق زیادی داشت. –این نتیجه‌ی تحقیقات این چند وقتمه، میشه بزاریش تو اون کشویی که اون پشته؟ شاید بخوام چاپش کنم. پوشه را باز کردم و برگه‌های داخلش را از نظر گذراندم. –پس تو این مدت بیکار نبودید؟ –فقط مال این مدت نیست. می‌تونم بخونمش؟ –حتما... به وسایلی که روی پیشخوان بود با دقت نگاه می‌کرد. پرسید: –اینا وسایل رفیقتونه؟ –بله، دستش را دراز کرد و از بین وسایل چیزی برداشت. –این گوشی برای شماست؟ –آخ، آخ، ساره گوشیش رو جا گذاشته. به آویز گوشی نگاه کرد. –دوستتون از روی عمد این آویز رو به گوشیش آویزون کرده؟ نگاهی به آویز انداختم. –چطور؟ گوشی را به طرفم گرفت. –اخه علامت ایکس سفید رنگ داخل زمینه‌ی سیاه از نشانه‌های ایلومیناتیه. گوشی را گرفتم و با حیرت به آویز نگاه کردم. –حتما ساره هم نمی‌دونسته. امیرزاده گفت: –روز به روز داره زیاد میشه، چند وقت پیش رفته بودم بوگیر ماشین بخرم روی اونم بود. البته به فروشنده تذکر دادم، من خودم خیلی از اسباب بازیها رو که می‌دونم از این جور نشان‌ها روش هست سعی می‌کنم اصلا نخرم. برای همین می‌بینی خب مشتری کمتری دارم. چون همه جور اسباب بازی نمیارم. ناگهان ساره نفس نفس زنان وارد مغازه شد. با دیدن امیرزاده با شرمندگی سلام و احوالپرسی کرد. بعد با من و من گفت: –من یه عذر‌خواهی و یه تشکر به شما بدهکارم. اون روز که... امیرزاده سر به زیر شد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸