ها رو براتون بیارم بپوشید.
"از کجا فهمید؟ یادم رفته بودجزوهها را بردارم. "
در دلم قربان صدقهاش رفتم و فوری پالتوام را پوشیدم.
ساک کادوایی را که روی پیشخوان گذاشته بود را مقابلم گرفت.
–ترسیدن شما باعث شد پاک یادم بره این هدیه رو بهتون بدم. بفرمایید قابل شما رو نداره.
با تردید نگاهی به هدیهاش انداختم.
–دستتون درد نکنه، آخه به چه مناسبت؟
آنقدر عاشقانه نگاهم کرد که قلبم از حال رفت و احساس کردم رزنههای پوست بدنم کارش را بر عهده گرفتهاند.
لبخند از لبش محو نمیشد.
–چه مناسبتی مهم تر از این که من خیلی...مکثی کرد و دوباره گفت:
–خیلی... دوباره مکث کرد نگاهش کردم دیدم لبهایش را روی هم فشار میدهد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت194
فوری گفت:
–خیلی بهتون زحمت دادم. این چند روز کم جور من رو نکشیدید.
تا به حال با این حال ندیده بودمش.
نگاهم را به کفشهایش دوختم.
–من فقط خواستم لطف شما رو جبران کنم کاری نکردم.
نوچی کرد و به ساک هدیهایی که دستش بود اشاره کرد.
–نمیخواهید بگیرید؟
–آخه، من کاری نکردم که شما بخواهید جبران...
خودش بستهی کادو شده را از ساک هدیهخارج کرد.
–مثل این که خودم باید بازش کنم.
فوری کادوی زیبای طلایی رنگش را باز کرد. یک شال سفید پشمی زیبا بود هم رنگ شال خودش ولی پهنتر.
شال را به طرفم گرفت.
محو زیباییاش شده بودم. نگاهش کردم.
–خیلی زحمت افتادید. من اصلا راضی به این همه...
–میشه اینقدر تعارفی نباشید.
بعد شال را باز کرد و آرام روی سرم انداخت.
خجالت زده خودم روی سرم مرتبش کردم. خیلی نرم و لطیف بود.
–ممنونم.
یک قدم عقب رفت و ریزبینانه نگاهم کرد.
–خیلی بهتون میاد. امیدوارم خوشتون امده باشه.
نگاهم را زیر انداختم.
–خیلی قشنگه، ممنون، دیگه با اجازتون من برم.
ساک هدیهرا مقابلم گرفت.
–جزوهها رو گذاشتم توش. راستی چرا شماره خونتون رو نفرستادید؟
همانطور که ساک هدیه را میگرفتم گفتم:
امروز به خانوادم موضوع رو میگم، بعد براتون میفرستم.
سرش را تکان داد.
–باشه، منتظرم.
دوباره تشکر کردم و از مغازه بیرون زدم.
به خانه که رسیدم تمام چیزهایی که از امیرزاده شنیده بودم یا در جزوههایش خوانده بودم را برای رستا تعریف کردم، ولی او اصلا تعجب نکرد و گفت که خودش همهی ایناها را میدانسته.
فکری کردم و گفتم:
–پس من زیادی سرم تو درس و مشقم بوده.
–آخه تا وقتی با این جور چیزا برخوردی نداشتی نیازی نیست ذهنت رو درگیر کنی، البته آگاهی داشته باشی خب بهتره.
بعد هم موضوع خواستگاری را مطرح کردم.
رستا گفت:
–ما که هنوز اونو خوب نمیشناسیم. چطوری...
حرفش را بریدم.
–خب، باید بیان که آشنا بشید و بشناسید. تو به مامان بگو من روم نمیشه، بگو همین روزا مادرش زنگ میزنه برای آشنایی...
–خب اگه پرسید چطوری آشنا شدن چی بگم.
کمی فکر کردم.
–بگو تو کافی شاپ همدیگه رو دیدیم.
همان موقع نادیا خودش را داخل اتاق انداخت.
تابلویی در دستش بود. با خوشحالی جلوی صورتم گرفت.
–ببین تلما اینجوری چقدر قشنگه، نصفش گلدوزی نصفش نقاشیه.
روی تابلو نقش یک سبد گل بزرگ بود که یک طرفش خیلی زیبا نقاشی شده بود و بعضی از گلهایش هم گلدوزی شده بود.
–چقدر قشنگ شده نادیا.
رستا گفت:
–اینجوری تو وقت و هزینه هم صرفه جویی میشهها...
نادیا تابلو را عقب کشید.
–صرفه جویی که نمیشه، چون خود این رنگها گرون هستن.
لبخند زدم.
–درسته ولی به خاطر جدید بودنش مشتری خوشش میاد، اونوقت دوباره فروشمون میره بالا.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸