داخل کوچه که پیچیدیم مادر رو به پدر گفت:
–جلوی مسجد وایسا، حاج خانم رو هم برداریم. راهی نیست بچهها پیاده میرن خونه.
پدر نگاهی به مسجد که چند متر بیشتر با ما فاصله نداشت انداخت.
–الان که دیگه مسجد باز نیست. حتما رفته خونه.
–دیروزم همین وقت شب بود اومد خونه، خانم صدفی بهش گفته تا هر وقت خواستی می تونی بمونی.
پرسیدم:
–مامان بزرگ تو مسجده؟
پدر پایش را روی ترمز گذاشت.
–از وقتی شنید چی شده رفته تو مسجد بست نشسته.
مادر هم بغض کرد.
–تو رو از دعای حاج خانم داریم. امروزم از نماز صبح تا حالا اون جاست. من که نتونستم، ولی عمههات براش غذا بردن.
پدر گفت:
–اون تو سنی نیست که بخواد این همه فشار رو تحمل کنه، به اونم خیلی سخت گذشت.
مادر با نفرت گفت:
–خدا باعث و بانیش رو...
روبه نادیا گفتم:
–برو پایین من برم صداش کنم.
نادیا نگاهش را بیرون داد.
–در مسجد که بسته س.
همان موقع در مسجد باز شد و مادربزرگ با آن چادر گل گلیاش جلوی در مسجد ظاهر شد.
پدر گفت:
–بیچاره پیره زن، دو روزه خواب و خوراک نداره.
از ماشین پیاده شدم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت287
مادر بزرگ با دیدن من دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و چیزی را زمزمه کرد.
به طرفش دویدم و خودم را در آغوشش
رها کردم.
گریهام گرفت، شاید دلتنگی از دست علی را این طور میخواستم جبران کنم. مادر بزرگ هم گریه کرد و قربان صدقهام رفت.
مادر بزرگ کنار ساره نشست و من و نادیا چون تا خانه راهی نبود، پیاده رفتیم.
به کمک نادیا ساره را روی مبل تک نفره نشاندیم.
همهی خانوادهام دلشان برای ساره میسوخت و ترحم آمیز نگاهش میکردند به جز مادربزرگ.
به آشپزخانه رفتم و کمی فرنی برای ساره درست کردم و خواستم خودم در دهانش بگذارم که قاشق را از دستم گرفت و خودش غذایش را خورد.
خدا را شکر کردم که حداقل این کارها را میتوانست انجام دهد. البته چندان تمیز هم نمی خورد.
مدام با دستمال کاغذی دور دهانش را پاک میکرد.
ما هم سر سفره نشستیم. با دیدن سفره و غذای حاضری که مادر برایمان در عرض چند دقیقه آماده کرده بود، اشک به چشمهایم آمد. از گرسنگی رو به مرگ بودم ولی دلم میخواست به خاطر این که در خانه هستم سجدهی شکر بگذارم.
مادر برایم لقمهای گرفت.
–ببخش دخترم وقت نشد شام بذارم حتما خیلی گشنهای؟ ان شاءالله فردا پلو درست میکنم.
محمد امین با لبخند نگاهم کرد.
–نگاه کن مامان به خاطر خبری که بهش دادی اشک تو چشماش جمع شده، معلومه خیلی گرسنگی کشیدهها...
مادر همان طور که لقمه را دستم می داد، گفت:
–الهی بمیرم، بخور جون بگیری دخترم.
نادیا خندید.
– آخه با نون و خیار کی جون گرفته که این دومیش باشه، بعد رو به محمد امین ادامه داد:
– بعد از این همه مدت اومده دیده همه چی عوض شده، شوکه شده.
مادر بزرگ با تعجب گفت:
–بسمالله! چی میگی تو دختر؟ کدوم همه مدت؟ دو روزم نشده. چیزی عوض نشده!
همه خندیدند.
مادر گفت:
–بچهها شوخی می کنن حاج خانم.
نگاهی به ساره انداختم. دلم نمیخواست جلوی او کسی با من مهربانی کند. میدانستم حالا چقدر دلتنگ خانوادهاش است.
همه مسیر نگاهم را دنبال کردند و نفسشان را بیرون دادند و در سکوت به خوردن شام مشغول شدند.
بعد از شام مادربزرگ سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
–می گم، مادر، این دختره از بقیه خیلی خجالت می کشه، اگه بتونی بیاریش بالا پیش من، راحت ترهها.
با خوشحالی نگاهش کردم.
–آخه این جوری اذیت نمی شید؟
مادربزرگ لب هایش را بیرون داد.
–مگه می خواد رو دوش من بشینه، امشب باید برام قشنگ تعریف کنی ببینم چرا این بنده ی خدا یهو خود به خود این جوری شده؟
وقتی ساره را به طبقهی بالا بردم و برگشتم نادیا با خوشحالی بغلم کرد و گونهام را بوسید و آهسته گفت:
–حالا دیگه می تونم تو اتاق خودمون همهی حرفام رو بهت بزنم.
محمد امین با لحن شوخی گفت:
–نادیا ولش کن، هی ماچ و بوسه راه انداختی، که چی؟ اون الان باید تو قرنطینه باشه، ممکنه کرونا گرفته باشه.
نادیا لب هایش را بیرون داد.
–مگه مسافرت بوده؟
–گروگان که بوده. خلافش خیلی سنگینتر از مسافرت رفتنه.
نادیا خندید و دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید.
–پیه کرونا رو هم به تنم می مالم. فقط من حرفام رو بهش بزنم.
محمد امین هم خندید.
–دو روزه حرف نزدی داری منفجر می شی، نه؟ خدا به دادت برسه تلما، الان یه کاری می کنه که می ری تو حیاط می گی بیاید من رو گروگان ببرید تا از دست نادیا خلاص شم.
حتی لبخند هم نتوانستم بزنم. تمام فکرم پیش علی بود، هنوز هم کارش برایم عجیب بود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸