رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت یک
+اگه دوباره اسمشو بیاری نمیبخشمت.
وازروی مبل برخاست و به طرف آشپزخانه رفت.
_مامان....
عاطفه خانم بدون توجه به آشپزخانه رفت.علی روی زمین نشست و دستهایش را روی صورتش گذاشت.
(یک سالی بودکه میخواست به سوریه برود واز حرم بی بی دفاع کند.پدرش(اقا محمد)هم راضی بود،امامادرش راضی نمیشد که نمیشد.خودش علی مهدویان۲۲ساله است.یک خواهر به نام عالیه۱۷ساله و یک خواهر به نام عطیه۲۷ساله که شش هفت سالی میشود ازدواج کرده دارد.بعداز گرفتن دیپلمش درسش رادر حوزه علمیه ادامه داد،ولی بعداز سه سال به فکر رفتن به سوریه افتادو دیگر حوزه راهم ادامه نداد....)
ازپله ها بالا وبه اتاقش رفت.دفترش راباز کردو روی شماره۳۰خط کشید وزیر لب گفت:تلاش سی ام هم بی نتیجه به پایان رسید.
پوفی کردوبه طرف صندلی میز تحریرش رفت و روی آن نشست.موبایلش را روشن کردوشماره رفیقش حسین را گرفت.
+جانم؟
_سلام.
+بـــــَــه.سلام داش علی.چته باز چراپَکَری؟
_تلاش سی ام هم بی نتیجه بود.
+ای بابا.اشکال نداره.ان شاالله راضی میشن.
_خداازدهنت بشنوه.
+پاشو میام دنبالت بریم پیش حاجی،هیئت.یکم حالت بهتر شه.
_نه حوصله ندارم حسین.
+حوصله ندارم چیه؟پاشو ببینم.تنبل نشو.
_نه.
+عه...
_باشه..خب...بیا.
+تانیم ساعت دیگه دم درتونم.فعلا یاعلی.
_علی یارت....
به قلم🖊️: خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت دو
ازپله ها پایین آمد وبه آشپزخانه رفت.عاطفه خانم و عالیه پشت به علی روی صندلی نشسته اند و عاطفه خانم آرام اشک میریزد.علی جلو رفت واز پشت مادرش رادرآغوش گرفت:مامان خوشگلم...
عاطفه خانم هول برمیگردد واشکهایش راپاک میکند:کِی اومدی؟
_چراگریه میکنی فدات شم؟
+چیزی نیست.کجامیری؟
_حسین میاد دنبالم بریم هیئت.نماز رو جماعت میخونیم بعدمیایم.
+باشه برو.خدابه همرات.
خم میشود وپیشانی مادرش رامیبوسد:فعلا خدافظ.
عالیه:خدافظ داداش.
برمیگردد ازآشپزخانه خارج شود که عاطفه خانم صدایش میزند:علی...
می ایستد وبه پشت سرش نگاه میکند:جانم؟
+دختر حاج رضا(دوست پدرم)یاس رو میشناسی؟
حدس میزند چرااین سوال را میپرسد:چطور؟
+بابابات صحبت کردم.زنگ بزنیم بهشون اگه اجازه دادن برات بریم خواستگاری.
چشمانش راعصبی روی هم فشرد:مامانـــ...من زن نمیخوام..من موندنی نیستم..
عاطفه خانم عصبی ازجایش برخاست:یعنی چی موندنی نیستم؟تو...لااله الله..
عالیه بلند شد وگفت:مامان جونم آروم باش.علی برو خواهش میکنم.
_خدافظ
ازخانه خارج شد.پراید حسین جلوی درپارک شده بود.
درکمک راننده راباز کردو نشست.
_سلام.
+علیک سلام.چته باز تو؟بایه مَن عسلم نمیشه خوردت.
_مامان برام نقشه داره.
+چه نقشه ای؟
_میخواد برام زن بگیره.
بلند خندید:خب؟
_خــــــــــــب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت سه
_خب؟؟؟؟؟؟
+خب مگه بده زن بگیری یکم آدم شی؟ وپشت بندش خندید.
_حسین توواقعا نمیفهمی؟
باخنده:چیو؟
_نع مث اینکه واقعا نمیفهمی.میخوان برای من زن بگیرن که ازسوریه رفتن منصرفم کنن.
حسین بدون اینکه چیزی بگوید ماشین راروشن کردوبه راه افتاد.
+حالاکی هست؟
_دخترحاج رضا.
+حاج رضای خودمون؟؟
_آره.
+چی بگم؟!
_هیچی نگو.فقط فکرکن من چجوری دربرم ازاین زن گرفتن زوری.
🌷🌷🌷🌷🌷
_السلام علیکم والرحمةالله وبرکاتوه..الله اکبر،الله اکبر،الله اکبر..به حسین دست داد:قبول باشه.
+قبول حق.
تسبیحات حضرت زهراراگفتند.علی ازجایش برخاست و به طرف حاح آقا حسینی رفت:قبول باشه حاجی.
±قبول حق باشه پسرم.
کنارحاج آقا نشست:حاجی میشه یه استخاره برام بگیری؟
±چیزی شده خدایی نکرده؟
_شماکه ازقضیه سوریه رفتنم خبرداری..
±خب
_مامان راضی نمیشه که هیچ...میخواد برام زن بگیره پاگیرم کنه..
حاج آقالبخندی زد:خب؟
_حاجی من فقط۲۲سالمه.
±به سن نیست که علی جان.شماماشاالله هم فهمیده ای،هم باحُجب وحیاوسربه زیر.ازدواجم نصف دینوکامل میکنه.
_حاجی من موندنی نیستم.نمیخوام زن بگیرم که اونم پاسوز من شه.من هرجورشده میرم،به دلمم افتاده که اگه برم،شهیدمیشم...البته اگه لیاقتشوداشته باشم...
±ان شاالله.نمیدونم..چی بگم؟!حالااستخاره برای چی میخوای؟
_میخوام ببینم به صلاحمه رفتنم اصن؟گیج شدم خودمم.اگه به صلاحمه چراقسمت نمیشه برم..اگه نیست..چراخدا انداخت تودلمـ..
±باشه..چندلحظه ای سکوت کردوگفت:خوب اومد...
حیرت زده گفت:واقعا حاجی؟
±واقعا.
علی لبخندی زد:ممنونم.ممنون حاجی.
±خواهش میکنم.ان شاالله کارت درست شه.