گذاشت وهق هق کرد.بین گریه هایش گفت:خدایا...علی موسالم برگردون،طاقت ندارم چیزیش شه طاقت ندارم... انشب کلی گریه کرد و از خدا سلامتی علی را خواست. 🌷🌷🌷 هشت روز بعد،یعنی روزاول ماه شوال سمیه به خانه خانواده علی رفت تاسری بهشان بزند،ازتاکسی پیاده شدوازراننده تشکرکرد.زنگ رافشرد. بعدازچندثانیه صدای عالیه آمد:سلام زنداداش خوش اومدی بیاتو.بعددررا باز کرد.سمیه به طبقه بالارفت.عالیه دم در ایستاده بود:سلام سمیه جون. +سلام عزیزم. =بیابغلم.چندروزه نیومدی مدرسه.دلم خیلی تنگ شده برات. +فدات شم. =خدانکنه.توفدای من شی جواب علیو کی میده؟ وپشت بندش خندید.... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸