_شما یه مدت این جا باشید عادت می کنه
احمد چهار زانو زد و گفت:
آقاجون من 23 ساله دارم تو این خونه به این سبک زندگی می کنم و عادت نکردم.
خودتونم عادت نکردین.
اگه عادت کرده بودین این اتاق کوچیک و ساده نمی شد اتاق تون.
حاج بابا من دلم نمیخواد این جوری زندگی کنم.
دلم میخواد از راه که میام خونه زنم در رو برام باز کنه
نه این که بیام تو خونه و همه رو ببینم آخرین نفری که میرم پیشش و می بینمش زنم باشه.
دلم میخواد دست پخت زنم رو بخورم.
زنم برام سفره پهن کنه جمع کنه
_زن گرفتی بابا جان
زنت که کلفتت نیست برات کار بکنه
زنت وظیفه ای نداره برات بپزه بشوره بسابه بیاره ببره.
_می دونم آقاجون
ولی اینا برام شده عقده.
دلم یه زندگی ساده میخواد.
کم یا زیاد خوب یا بد بشینم کنار زنم بخورم و خدا رو شکر کنم.
من غذای ساده مثل کوکو و آش و کتلت رو به این غذاهای هفت رنگ ترجیح میدم.
ناشکری نمی کنم آقاجون الهی همیشه سفره ات پر برکت باشه ولی عذاب می کشم وقتی هر شب هرشب سر سفره شما برنج و گوشت می خورم در حالی که می دونم بقیه مردم سالی یکی دو بار بیشتر نمی تونن برنج بخورن
درسته تو اون خونه نمیشه برای زنم کلفت و نوکر ببرم
خودم میشم نوکرش و همه کاراشو می کنم
شما اجازه بده ما اونجا زندگی مون رو شروع کنیم بعد چند ماه اگه دیدی رقیه اذیته یا ناراحته چشم میاییم این جا زندگی می کنیم دیگه هم من رو حرف شما حرف نمیارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت93
ز_سعدی
احمد سکوت کرد و حاج علی نفسش را سنگین و با صدا بیرون داد.
کمی به زیلوی کهنه کف اتاق خیره ماند و به ریش کوتاه و مرتبش دست کشید و فکر کرد.
نگاه به من دوخت و پرسید:
بابا جان تو بخوای این جا زندگی کنی اذیت میشی؟
این جا باشی دلت می گیره؟
چه سوالی!
قلبم به تپش افتاد. نمی دانستم چه بگویم.
حاج علی بدون این که منتظر جواب من باشد گفت:
بابا جان من می دونم تو دردونه حاجی معصومی هستی
می دونم جون حاجی به جون بچه هاش بنده
می دونم نذاشته آب تو دلت تکون بخوره
تو هم مثل دخترای خودم
دلم نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره و اذیت بشی یا سختی بکشی
من خوشبختی تون رو میخوام.
میخوام حال دل تون و حال زندگی تون خوب باشه.
زندگی تو اون خونه ای که احمد میگه خیلی سخته
تو هم سنی نداری از الان بخوای این قدر سختی بکشی
تو بگو
این جا باشی اذیتی؟ دلت می گیره؟
از شدت اضطراب دست هایم به لرزه افتادند. از خدا کمک خواستم تا هر چه خیر و صلاح است در دهانم بگذارد و بگویم.
لب گشودم و با صدایی لرزان گفتم:
آقاجون من نمی دونم چی بگم.
هم من هم ... احمد آقا جوون و خامیم
صلاح و مصلحت خودمونو درست تشخیص نمیدیم.
هر چی هم داریم از شماست.
می دونیم که شما خیر ما رو میخواین.
هر چی شما و آقاجانم بگید من قبول می کنم و راضی ام
اما
احمد آقا تربیت شده شماست.
تو آقایی و بزرگواری به شما رفته.
می دونم هر جا منو برای زندگی ببره نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره.
هر جا حال ایشون خوب و خوش باشه منم همون جا خوب و خوشم
سر به زیر انداختم و عکس العمل حاج علی را ندیدم.
جان کندم و حرف زدم.
حاج علی نفسش را بیرون داد و گفت:
من با حاجی معصومی صحبت می کنم.
خودتم خبر می کنم بیای ما رو ببری اون خونه رو بببینیم
اگه حاجی قبول کرد منم قبول می کنم برید اونجا زندگی کنید.
اگه نه دیگه دلم نمیخواد حرفی بشنوم
میای همین جا اون دو تا اتاق آخر حیاط رو مرتب می کنی و همونجا زندگی می کنید
احمد با شوق خودش را جلو کشید و دست پدرش را بوسید و گفت:
الهی من قربون تون برم حاج بابا. چشم هر چی شما بگید.
خیلی ممنون
حاج علی گفت:
بیخود ذوق نکن هنوز معلوم نیست حاجی قبول کنه یا نه
احمد سر جایش نشست که حاج علی گفت:
پاشو بابا جان خانومت رو ببر خونه شون حاجی شاکی نشه از دستت.
_چشم آقاجون هر چی شما بگید.
از جا برخاستیم. حاج علی هم به احترام ما برخاست.
پیشانی مرا بوسید و برایم آرزوی عاقبت به خیری کرد.
برای بدرقه مان تا دم ایوان آمد و بعد از خداحافظی از حاج علی به اتاق مادر احمد رفتیم.
از او هم خداحافظی کردیم و با احمد از خانه شان بیرون آمدیم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت94
ز_سعدی
در حالی که به سمت ماشین احمد می رفتیم با خوشحالی گفت:
چند وقته من به هر طریقی با آقاجون حرف زدم راضی نمی شد.
یه کلوم شما گفتی ازت قبول کرد.
در را باز کرد و سوار شدیم.
احمد لپم را کشید و گفت:
بس که قشنگ و معقول حرف می زنی
به رویش لبخند زدم و گفتم:
نه این طوریام نیست.
حرفای خودتون قطعا تاثیرش بیشتر بوده.