حسنعلی بچه را در گهواره گذاشت و از اتاق بیرون رفت. در جواب راضیه گفتم: از قبل نماز ظهر اومدم. خانباجی رو راضی کردم بمونه خونه پیش ناصر و نجمه من بیام پیشت. دلم برات یه ذره شده بود. راضیه با گوشه روسری اشک چشمش را گرفت و گفت: خوب کردی اومدی. منم دلتنگت بودم. آقاجان گفت احمد آقا رفته سفر و تو خونه شونی ولی با این وضع محمد مهدی نشد بیام بهت سر بزنم. به داخل گهواره سرک کشیدم و گفتم: دکتر دیدش؟ چی گفت؟ راضیه گوشه روسری اش را دور انگشتش پیچید و گفت: گفت دقیق نمی تونه نشخیص بده. چند تا آزمایش نوشت. از صبح چند تا آزمایشگاه مخصوص رفتیم. اشکش چکید و گفت: دست بچه مو سوراخ سوراخ کردن بس که ازش خون گرفتن. دلم برای بچه اش سوخت و گفتم: آخی الهی بمیرم براش دکتر آزمایشا رو دید؟ با صدای لرزان از بغضش گفت: جواب آزمایشا پس فردا میاد. گفتن باید کشت بشه نمی دونم چی بشه فعلا دکتر چند تا مسکن قوی و تب بر داده تا یکی دو روزی بچه آروم بمونه. اشکش را با روسری پاک کرد و گفت: این یه هفته ای بچه ام آب شده. نصف شده. همه اش گریه می کنه بی قراره یه ذره شیر هم نمی تونه بخوره. اونقدر سرفه می کنه رنگش سیاه میشه. هر بار میگم الان دیگه تموم می کنه و داغش به دلم می مونه. گفتم: عه خدا نکنه این چه حرفیه به صورت محمد مهدی چشم دوختم. راست می گفت. از آن لپ های تپلش هیچ باقی نمانده بود. آه کشیدم و گفتم: ان شاء الله خوب میشه. ان شاء الله این دکتره تشخیص میده مشکلش چیه داروش رو میده خوب میشه راضیه دست هایش را بالا آورد و گفت: ان شاء الله. فقط محمد مهدی خوب بشه دیگه چیزی از خدا نمیخوام. بچه ام رو سپردم به امام رضا. زیر لب ان شاء الله گفتم و از راضیه پرسیدم: آقا حسنعلی کجا رفت؟ راضیه جوراب هایش را از پایش کشید و گفت: رفت دنبال پدر و مادرش از قوچان اومدن. دیروز زنگ زده بودن مخابرات گفته بودن امروز عصر میان. حسنعلی هم میره تی بی تی دنبال شون. _به سلامتی. به سمت در اتاق رفتم و پرسیدم: چای بیارم برات؟ راضیه از جا بلند شد و گفت: نه قربون دستت اگه اشکال نداره حواست به محمد مهدی باشه من نمازم رو بخونم. این یه هفته از بس نا آروم بوده همیشه دم قضا شدن نماز خوندم. الان که خوابه حداقل زود بخونم. به سمت گهواره رفتم و گفتم: باشه زود بخون منم نمازم مونده. راضیه باشدی گفت و از اتاق بیرون رفت. کنار گهواره نشستم و به صورت داغ محمد مهدی دست کشیدم و برایش حمد شفا خواندم. ‭‭‭‭/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭147‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی همراه پدر و مادر حسنعلی خانه راضیه ماندم.نتیجه آزمایش محمد مهدی آمد و دکترش بیماری اش را تشخیص داد. بیماری اش نام عجیبی داشت و دکتر گفته بود دارویش هم گران قیمت و هم کمیاب است. دو روز تمام حسنعلی تمام مشهد را برای این دارو جست و جو کرده بود. یک نفر به او گفته بود شاید بتواند در تهران از طریق سفارتخانه ها و یا بازار سیاه این دارو را پیدا کند. حسنعلی تمام طلاهای راضیه را فروخت، ماشینش را گرویی گذاشت و به امید یافتن داروی محمد مهدی راهی تهران شد. حال محمد مهدی اصلا خوب نبود. همیشه تنش داغ داغ بود یا آن قدر گریه و بی قراری می کرد که دیگر صدایش در نمی آمد یا از شدت سرفه نفسش بند می آمد. تمام گوشت تنش آب شده بود و جانی در بدنش نمانده بود. حتی نمی توانست شیر بخورد و وقتی راضیه به زور چند قطره شیر به او می داد همه را بالا می آورد. هر چند محمد علی هر روز صبح به دنبالم می آمد که حرم برویم ولی با توجه به وضعیت محمدمهدی دلم نمی آمد راضیه را حتی برای لحظه ای تنها بگذارم و این چند روز حرم نرفتم. مادر در بیمارستان پیش ریحانه بود. خانباجی در خانه مراقب فرزندان راضیه بود و آقاجان و برادرانم روزی یکی دو بار سر می زدند. آن قدر نگران حال محمد مهدی بودم که دیگر خودم و فرزندم را فراموش کرده بودم. حتی وقتی برای فکر کردن و دلتنگی برای احمد هم نداشتم. فقط هر روز برایش آیه الکرسی می خواندم که هر جا هست سالم و سلامت باشد و زود برگردد. از مخابرات برای مان خبر آوردند که حسنعلی زنگ زده و گفته داروی بچه را پیدا کرده است و فردا می آید.