با این خبر انگار جان دوباره در راضیه دمیده شد.
بعد از چند روز که مدام اشکش می جوشید و غصه می خورد بالاخره لبخند بر روی لبش نشست.
مدام سجده می رفت و خدا را شکر می کرد.
نور امید در دلش روشن شده بود و با خوشحالی قربان صدقه محمد مهدی می رفت.
از اذان صبح همه بیدار و منتظر بازگشت حسنعلی بودیم.
سرفه های محمدمهدی شدت پیدا کرده بود و مدام نفسش بند می آمد.
دکتر برایش دستگاه تنفسی تجویز کرده بود و گفته بود هر وقت نفسش رفت برای چند دقیقه ماسک را بر روی صورتش بگذاریم.
راضیه دلشوره عجیبی داشت و آرام و قرار نمی گرفت.
مدام بچه به بغل در خانه قدم می زد و از پنجره به بیرون سرک می کشید و برای رسیدن حسنعلی دعا می کرد.
قبل از طلوع آفتاب بود که برای دقیقه ای سرفه های محمد مهدی کمی آرام گرفت.
راضیه او را در گهواره گذاشت و رو به من گفت:
دو دقیقه حواست بهش باشه من نمازم رو بخونم.
چادرش را از سر جالباسی برداشت و قامت بست.
به رکوع که رفت دوباره محمد مهدی به سرفه افتاد.
رنگش سیاه و کبود شد و برای نفس کشیدن به تقلا افتاد.
او را بغل کردم و مادر حسنعلی سریع ماسک را روی صورتش گذاشت.
حتی با ماسک هم تقلای محمد مهدی برای نفس کشیدن فایده ای نداشت و رفته رفته رنگش کبودتر شد.
مادر حسنعلی مدام حضرت زهرا را صدا می زد اما انگار فایده ای نداشت.
راضیه در سجده آخر بود که محمد مهدی جان داد.
مادر حسنعلی فریاد می کشید و مدام و محکم محمد مهدی را تکان می داد و به همه ائمه برای بازگشت نفس بچه التماس می کرد.
راضیه هم چنان در سجده مانده بود و همه وجودش می لرزید.
محمد مهدی تمام کرد.
در کمتر از یکی دو دقیقه جلوی چشم مان جان داد.
همه وجودم یخ زده بود.
قدرت هیچ حرکتی نداشتم.
راضیه بالاخره سر از سجده برداشت و نمازش را تمام کرد.
یک راست به سراغ محمد مهدی آمد و او را از مادر شوهرش گرفت و در آغوش کشید.
با گریه گفت:
پسرم....
عمرم....
میوه دلم ....
تو رو جان امام زمان چشماتو باز کن....
تو نباید بمیری....
بابایی تو راهه ... داره برات دارو میاره ... قراره داروهات رو بخوری خوب بشی.
هق زد و گفت:
امید مونو نا امید نکن.
محمدمهدی جان چشماتو باز کن پسرم.
نفس بکش ... بگو هنوز زنده ای مامانم....
دیگه ناراحت نمیشم مامانم هر چقدر دوست داری گریه کن سرفه کن فقط نفس بکش.
با جیغ فریاد می زد:
نفس بکش پسرم.... نفس بکش .... پاشو پسرم ....
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت148
ز_سعدی
راضیه فریاد می کشید:
پاشو مامان جان ... بابات تو راهه ... با هزار امید داره برات دارو میاره...
پاشو من نمی دونم جوابش رو چی بدم...
پاشو من نمی تونم بگم یه دقیقه ای بچه ات از دست رفت ...
پاشو پسرم .... محمد مهدی جان .... الهی مادرت بمیره ...
الهی مادرت بمیره .... الهی مادرت بمیره ....
پدر شوهرش به سمتش رفت و خواست بچه را از راضیه بگیرد و گفت:
آروم باش عروس .... چرا خودتو از پا در میاری ...
راضیه محمد مهدی را محکم به سینه اش فشرد و گفت:
آقاجون بچه ام نفس نمی کشه ...
باورم نمیشه من زنده باشم و ....
آقاجون حسنعلی تو راهه ...
با امید داره میاد ... جواب اونو چی بدم ...
چه جوری امیدش رو نا امید کنم؟
صدای در حیاط به گوش رسید.
همه وجود راضیه به لرزش افتاد:
ای وای حسنعلی رسید ...
حالا چی بهش بگم؟
جوابش رو چی بدم؟
بگم پسرت رو چه کردم؟
پدر شوهر راضیه از اتاق بیرون رفت تا در را باز کند.
به هر جان کندنی بود خودم را کنار راضیه رساندم و گفتم:
آروم باش آبجی ...
دقیقه نگذشته بود که صدای فریاد مردانه حسنعلی به گوش مان رسید.
دوباره راضیه و مادر شوهرش شروع به شیون کردند.
از پشت پنجره دیدم که حسنعلی وسط حیاط روی زمین نشسته و دست به سرش گرفته است.
شانه هایش به شدت می لرزید، با صدا گریه می کرد و اشک می ریخت.
پدرش دست روی شانه اش گذاشته بود و دلداری اش می داد.
در حیاط باز شد و آقاجان و محمد علی هم یا الله گویان وارد شدند.
همان دم در خشک شان زد.
این غم بیش از حد تصور سنگین بود.
به سمت راضیه برگشتم.
کنار دیوار نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.
محمد مهدی را هنوز محکم به بغل گرفته بود و به خودش می فشرد.