با کمک محمد حسین وسایلم را به زیر زمین بردم و دوباره از بین آن ها فقط چیز های ضروری و لازم را جدا کردم و در کیسه های برنج جای دادیم. خانباجی با دقت و وسواس کیسه ها را مرتب کرد و سرشان را دوخت.
محمد امین کیسه ها را برداشت و بعد از این که دوباره نکاتی را به من و محمد علی یادآوری کرد،
مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت:
هر چند اصلا دلم نمی خواست بری ولی حالا که رفتنی هستی امیدوارم به سلامتی بری و خوب و خوش باشی.
دلم برات تنگ میشه آبجی کوچیکه.
تا دوباره بتونیم هم رو ببینیم مواظب خودت باش
آقا جان آه کشید و من هم سر به زیر از برادر بزرگم تشکر کردم.
محمد امین به محمد حسن اشاره کرد و گفت:
بیا بریم داداش.
محمد حسن که هنوز هم سگرمه هایش را در هم گره زده بود جلو آمد.
با من دست داد، روبوسی کرد و گفت:
من امشب با خان داداش میرم مسجد از حاج آقا سوال می کنم.
اگه حاج آقا گفت حروم نیست فردا میام حرم و ....
نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
به خاطر تو اون کار رو می کنم.
اما اگه حاجی گفت نه، نمیام و این آخرین باریه که هم رو می بینیم.
مواظب خودت باش.
به احمد آقا هم سلام برسون.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
چشم داداش.
قدمی فاصله گرفت و دوباره به سمتم چرخید و گفت:
آبجی من اگه فردا نیومدم فکر نکنی نامردم یا ترسیدم یا نخواستم کمکت کنم.
من حاضرم هر کاری برات بکنم الا کار حروم
پس اگه منو فردا ندیدی ازم دلگیر نشو
با لبخند گفتم:
اشکالی نداره داداش.
شما برو سوال کن اگه حروم بود همون بهتر که انجام نشه
چون تو کار حروم هیچ خیری نیست.
محمد حسن به تایید سر تکان داد و بعد از خداحافظی با خانواده همراه محمد امین رفت.
آقا جان باز هم آه کشید و مغموم به من خیره شد.
از غم نگاهش سر به زیر انداختم.
آقاجان هم بدون این که حرفی بزند به مهمانخانه برگشت.
از این که قرار بود فردا بروم هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم نگران بودم.
خوشحال از این که پیش محبوبم، همه وجودم، احمد بر می گشتم و می توانستم کنار او روزگار بگذرانم.
ناراحت از این که از خانواده ام دور می شدم و معلوم نبود دوباره کی بتوانم آن ها را ببینم و حتی فرصت نبود با خواهرانم خداحافظی کنم و بدون دیدن آن ها باید می رفتم.
ناراحتی بزرگترم هم این بود که با رفتنم دیگر هر روز نمی توانستم به زیارت امام رضا بروم و از حرم امام هشتم که در این روزها مامن و ملجا دل شکستگی ها و غصه هایم بود باید دور می شدم و فقط خدا می دانست کی دوباره توفیق زیارت نصیبم می شد.
نگرانی ام هم به خاطر فردا بود که آیا بتوانم در آن شلوغی جمعیت که حرم پر از آژان و مامور است بدون این که کسی متوجهم بشود بتوانم خودم را به دوست احمد برسانم
از این بدتر مجبور بودم با مرد غریبه همراه شوم.
منی که هیچ وقت در زندگی ام بدون محرم هایم نبودم حالا باید برای رسیدن به احمد با مرد غریبه همراه می شدم.
کتاب مفاتیح را بوسیدم و روی زمین نشستم.
نکند رفتنم اشتباه باشد؟
به نظرم هیچ صورت خوشی نداشت که با مرد غریبه همراه شوم.
کاش محمد امین جای این که از دور مراقبم باشد خودش هم پایم می شد و مرا پیش احمد می برد.
سعی کردم دلم را بد نکنم.
برادرم مرد غیوری بود و حتما همه جوانب را سنجیده بود و این بهترین راه برای بردن من پیش احمد بود.
نفسم را با صدا بیرون دادم و سعی کردم با خواندن دعای توسل و حدیث کساء دلم را آرام کنم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸