سفره را جمع کردم و ظرف ها را برداشتم که احمد گفت: ظرفا رو بذار توی طاق صبح بشور الان نمیخواد بری بیرون بی حرف اطاعت کردم و دور و بر اتاق را کمی جمع و جور کردم. احمد رختخواب پهن کرد و روی تشک دراز کشید.. فضای اتاق به شدت گرم شده بود و دم داشت. چراغ را خاموش کردم، کنار احمد دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. از سوراخ روی سقف گنبدی به بیرون خیره شدم. _احمد جان ... به سمتم چرخید و دستش را روی پشتم انداخت و گفت: جانم ... آن قدر خسته بود که صدایش خمار و کشدار بود و نای باز کردن چشم هایش را نداشت. خودم را به او نزدیک تر کردم و آهسته گفتم: میگم ... من همه طلاهامو آوردم. یک چشمش را باز کرد و خواب آلود پرسبد: طلاهاتو چرا آوردی؟ _محمد علی گفت بیارم گفت شاید لازم بشه. احمد چیزی نگفت که گفتم: میگم اگه خرج ساخت مستراح و اتاق زیاد میشه روی طلاها حساب کن. احمد انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت: لازم نیست. ممنون _بالاخره بنایی خرج داره احمد در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: عزیز دلم می دونم این اتاق کوچیکه گرمه، اذیتی و چه قدر تحمل شرایط برات سخته ولی موقتیه این جا ملک شخصی مونم نیست راحت بشه توش تصرف کنیم دست ببریم. به شما گفتم اگه آقا غلام اجازه بدن مستراح می سازیم اگه اجازه ندن نمی سازیم ممکنه ما یکی دوهفته مجبور باشیم این جا باشبم ممکن هم هست یکی دو سال یا بیشتر طول بکشه خمیازه ای کشید و گفت: تا چیزی معلوم نشه نمیشه کاری کرد اومدیم طلای تو رو دادیم اتاق ساختیم فرداش قرار شد بریم اون وقت چی؟ /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت 2‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭4‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬2 ز_سعدی احمد باز هم خمیازه کشید و ادامه داد: اون موقع من خسارت طلای تو که فروخته شده و خرج شده رو چه جوری جبران کنم؟ به گردن عرق کرده اش دست کشیدم و گفتم: فقط یه پیشنهاد دادم... می خواستم بگم ... این طلا مال من نیست ... یه پس انداز برای روز مبادا مونه هر وقت لازم بود میتونی روش حساب کنی احمد در حالی که چشم هایش بسته بود گفت: دستت درد نکنه ولی فعلا احتیاجی نیست. شاید اوضاع مون از این سخت تر بشه اون موقع اگه لازم شد ... میان حرفش پریدم و پرسیدم: چرا سخت تر بشه؟ احمد به چشم هایش دست کشید و به سختی بازشان کرد و گفت: اگه این جا موندن مون طولانی بشه و به پاییز و زمستون برسه قطعا شرایط مون سخت میشه _چرا این حرفو می زنی؟ احمد با شرمندگی گفت: من این جا یه کارگر روزمزد کشاورزی ام کشاورزی هم فقط تو فصل گرماست. الان یه کاری هست یه پولی در میارم خدا رو شکر ولی پاییز و زمستون دیگه کشاورزی نیست ... تو روستا و اطرافش هم دیگه کاری نیست... از حرف احمد ته دلم خالی شد. کمی ترسیدم می دانستم روزی رسان خداست و بنده اش را رها نمی کند اما دلم هم نمی خواست اوضاع از آن چه که هست سخت تر شود. احمد دوباره چشم بست و گفت: الان رو با من و شرایطم مدارا کن تا بلکه بتونم واسه اون روزا پس اندازی داشته باشم. داشت نفسش منظم می شد که با سوالی که پرسبدم باز مجبور شد بیدار بماند. به ریش بلندش دست کشیدم و پرسیدم: تو قبلا وضع مالی خوبی داشتی؟ الان مغازه ات و اجناسش سر جاشه چرا از آقاجانت یا برادرت نمیخوای از طریق فروش اونا یک کمکی بهت بکنن که این قدر نجبور نباشی این جا سختی بکشی ؟! /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭243‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی