این شکم رو سنگم بریزی توش پر میشه جز حلال بودن چیزی که می خوریم هیچ چیز دیگه اهمیت نداره
هر وقت خدایی نکرده نون غیر حلال و شک دار آوردی سر سفره ات اون موقع شرمنده باش احمد آقا
احمد سرم را جلو کشید روی سرم را بوسید و گفت:
الهی من قربون اون زبونت برم که این قدر قشنگ حرف می زنی و آرومم می کنی
من اگه تو رو نداشتم زندگیم هیچ قشنگی ای نداشت
🇮🇷هدیه روح مطهر شهید عبدالمحمد اکبری صلوات🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت365
ز_سعدی
اولین لقمه را می خواستم در دهانم بگذارم که صدای گریه علیرضا بلند شد.
از جا برخاستم و گفتم:
ای بابا هر وقت من میخوام غذا بخورم این کوچولو هم گرسنه اش میشه انگار
کنار علیرضا نشستم که احمد گفت:
پسرم دوست داره هم زمان با مامان باباش غذا بخوره
خواستم علیرضا را بغل بگیرم که از درد دستم صورتم در هم جمع شد.
احمد با نگرانی پرسید:
چی شدی؟ خوبی؟
به هر سختی بود با دست چپم علیرضا را بغل کردم و گفتم:
خوبم چیزی نیست؟
احمد با نگرانی دستم را گرفت و پرسید:
نمیگی دستت چی شده؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
چیز مهمی نیست نگران نباش
یکم درد می کنه
انسی خانم گفت اینو تا فردا باز نکنم خوب میشه
_خوب چرا باید دستت درد بگیره؟
چه اتفاقی برات افتاده؟
بسم الله گویان مشغول شیر دادن علیرضا شدم و بدون این که به صورت احمد نگاه کنم گفتم:
اتفاق خاصی نیفتاده
تو آشپزخونه این جا داشتم کاری می کردم که دستم درد گرفت
فکر کنم یکم رگ به رگ شده
نگاه احمد به روی خودم را حس می کردم ولی سرم را بالا نیاوردم.
دلم نمی خواست او را وارد خاله زنک بازی های این خانه کنم.
احمد لقمه ای را به سمتم گرفت و گفت:
بیا اینو بخور
لقمه را به سختی از دستش گرفتم و گفتم:
دستت درد نکنه شما بخور من بعد می خورم
احمد کمی سفره را جلو کشید و نزدیک تر به من نشست و گفت:
این طوری تنهایی به دلم نمیشینه
_آخه من دستم بند بچه است سختمه الان چیزی بخورم
احمد لقمه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت:
خودم دهانت میذارم که سختت نباشه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن سلیمانی صلوات🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت366
ز_سعدی
احمد یک لقمه دهان من گذاشت و یک لقمه دهان خودش.
شام مان که تمام شد سفره را جمع کرد و من هنوز دستم بند علیرضا بود.
به احمد گفتم:
بی زحمت بشقابو بذار تو سینی بعد با استکانا می برم پای حوض می شورم
احمد کتش را پوشید و گفت:
خودم می برم می شورم تو با این دستت نشوری بهتره
_نمیخواد ببری بیا بشین خسته ای صبح می برم می شورم
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
شستن دو تا دونه استکان و یک بشقاب منو از پا نمیندازه
تنها کمکیه که از دستم بر میاد
_دستت درد نکنه ولی نبر
همسایه ها ببینن تو ظرف می شوری صورت خوشی نداره
_این که همسایه ها ببینن و حرف و حدیث در بیارن ذره ای اهمیت نداره
تو هم خودت رو درگیر این فکرا و حرفا نکن
احمد از اتاق بیرون رفت و در را بست.
نفسم را با صدا بیرون دادم.
هیچ وقت برای احمد حرف و حدیث مردم اهمیتی نداشت.
علیرضا خواب رفته بود.
لباسم را مرتب کردم.
چون دستم درد می کرد نمی توانستم آروغش را بگیرم و همان طور روی پایم گذاشتم بخوابد.
احمد با دست و صورت خیس به اتاق برگشت.
سینی را روی طاقچه گذاشت کنار علاء الدین ایستاد و گفت:
هوای بیرون خیلی سرده
دست در جیب کتش کرد و کمی پول کنارم گذاشت و گفت:
فردا که رفتی حرم یکم کلاف بخر برای خودت لباس گرم ببافی
کتش را در آورد و کنارم نشست. از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه ولی با این وضع دستم فردا حرم نمیرم
یه دستی نمی تونم علیرضا رو بغل بگیرم.
همین الان نتونستم آروغش رو بگیرم بذارمش زمین
احمد دستم را در دست گرفت در حالی که نوازشش می کرد گفت:
ان شاء الله همون طور که خودت میگی تا صبح خوب بشه
اگه نشد باید یه فکر اساسی براش برداریم
راستی یک خبر خوب ...
با ذوق نگاه به او دوختم و پرسبدم:
چه خبری؟
احمد علیرضا را از روی پایم برداشت و گفت:
امروز شنیدم می گفتن تبعید آقای خامنه ای تموم شده و قراره برگردن مشهد
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ولی الله اکبری (جانباز نابینا) صلوات🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸