علی آمد. دست خالی آمد. حنانه پرسید: پیراهنت کو؟ علی به دستان خالی اش نگاه کرد و یادش آمد که آن را روی مبل خانه سرگرد جا گذاشته است: انگار جا گذاشتمش. حنانه پوفی کرد گفت: حالا اندازه بود؟ علی لبخند زد: کاملا اندازه بود. سرگرد فکر کرد مال خودشه!کلی پکر شد فهمید مال منه! حنانه ریز خندید: انگار که مال سرگرد شد! تا هفته بعد که این رو براشون ببری، مال تو دست دوم شده! پارچه ها که یکی بود! تعارف میزدی برداره همون رو! من برات میدوختم تا هفته بعد که برگردی! علی شانه ای بالا انداخت: فعلا که دست سرگرده! پس فرقی هم نکرد. شام چی دارم مامان ریزه خودم؟ کاش یک قابلمه غذا میدادی برا سرگرد میبردم! تنهاست و هیچ بوی غذایی نمیومد. حنانه دو به شک گفت: میرزاقاسمی داریم. بدش نمیاد براش غذا ببری؟علی شانه ای بالا انداخت: حالا که نبردم. بیخیال. حنانه گفت: راهی نیست که! یکم براشون ببر! علی گفت: قربون دل مهربونت! بکش من میبرم. علی قابلمه کوچک رویی را مقابل سرگرد گرفت: قابل نداره. سرگرد قابلمه را گرفت و درش را باز کرد: چرا زحمت کشیدی؟ علی خندید: زحمت نبود! اومدم دنبال پیراهنم! سرگرد ابرویی بالا انداخت: کدوم پیراهن؟ علی شوخی کرد: از گشنگی پیراهنمو خودید؟ سرگرد در قابلمه را گذاشت: نخیر! مصادره شد! اون پارچه مال تو، این پیراهن مال من. علی گفت: مادرم هم همین رو گفت. گفتش من که تا آخر هفته نیستم، وقتی هم بیام اون یکی رو دوخته! شاید شما این هفته بخواید!انشالله برید خواستگاری با این لباس! احمد بلند خندید: برو بچه پررو! زن گرفتن از سن من گذشته! دیگه وقت ازدواج شماست. علی با سرگرد دست داد: من خودم یک بچه تو خونه دارم، یکی دیگه میخوام چکار؟ فعلا با اجازه برم تا شام از دهن نیفتاده. احمد: از مادرت تشکر کن! هم بابت لباس هم بابت غذا! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای‌مادرانه💖 قسمت۱۳ حنانه تمام هفته دست به پارچه پیراهنی نزد. آنقدر این روزها برای خود دوست پیدا کرده بود که تمام عمرش حتی نیمی از اینها را نداشت و قصه از آنجا شروع شد که حنانه برای سفره ام البنین دعوت شد...شنبه صبح چند ساعتی از رفتن علی میگذشت و حنانه بعد از مرتب کردن خانه، پارچه پیراهنی را که شب قبل برش زده بود را برداشت و پشت چرخ نشست. صدای زنگ در بلند شد. کسی را نداشت جز علی، پس حتما همسایه است! چادر صدفی رنگ را بر سر گذاشت و در را گشود. زنی با لبخند نگاهش کرد. زن: سلام. صبح بخیر. خوب هستید؟ حنانه متقابلا لبخندش را جواب داد: سلام. صبح شما هم بخیر. ممنون. بفرمایید! زن: من ایران هستم. ساختمون روبرویی میشینم. طبقه سوم. امروز ساعت سه سفره ام البنین دارم. تشریف بیارید. حنانه: قبول باشه. چشم مزاحم میشم. ایران ادامه داد: چند تا از همسایه ها اومد کمک. داریم آش میذارم. اگه دوست دارید شما هم تشریف بیارید. حنانه کمی درنگ کرد. دوست داشت کمی با همسایه ها مراوده داشته باشد. پس با دو دلی پرسید: مزاحم نیستم؟ ایران چادرش را روی سر مرتب کرد: نه بابا! خوشحالم میشیم. پس منتظریم. ایران رفت و حنانه ذوق کرد. کاش علی بود تا برایش بگوید که او را برای سفره دعوت کرده اند. با خود زمزمه کرد: ممنون پسرم! ممنون که منو از اون تنهایی نجات دادی. حنانه دیگر به چرخ خیاطی نگاه هم نکرد. سریع لباس پوشید، غذا را از روی والُر برداشت، چند عدد پیاز برداشت تا برای پیاز داغ آش با خود ببرد. یادش بود که مادرش هر وقت همسایه ها نذری داشتند، یک چیزی میبرد تا در این ثواب ها اندکی شریک باشد. استقبال از حنانه خوب بود. همه خوش برخورد و مهربان بودند. حتی از اینکه حنانه چیزی با خود آورده بود هم خوششان آمد و تصمیم گرفتند هر وقت سفره و نذری دارند همه باهم شریک شوند. در حین انجام کار توران خانم خواهر ایران که خانه اش در همان کوچه بود، گفت: قراره از فردا تو مسجد امام رضا (ع) لباس برای بسیجی ها بدوزن. کسی میاد با هم بریم؟ جمیله همسایه طبقه پایین حنانه گفت: تو خود مسجد؟ ایران گفت: من شنیدم هر کسی چرخ خیاطی داره، بهش لباس میدن، ببره بدوزه بیاره. سوسن دختر بزرگ ایران گفت: تازه قراره برای جبهه مواد غذایی بسته کنن بفرستن. تمام محل فردا وسیله میبرن که جمع کنن بفرستن. حنانه پرسید: همه میتونن بیان کمک؟ و اینگونه شد که حنانه تمام هفته در مسجد مشغول کمک به جبهه شد و لباس علی جانش همان گوشه اتاق ماند. علی پنجشنبه غروب بود که آمد. با ساکی لباس که باید میشست. با تمام خستگی هایش حنانه را در آغوش گرفت و بوسید. گویی مادر از بهشت آمده است که اینگونه جان به تنت میدهد و قلبت را پر از خوشی میکند. اندکی در آغوش حنانه ماند. آغوش مادر امنیت است، آرامش است! اصلا هر چیزی که بخواهی دارد. حتی نگاه خدا را...