رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۳۰
احمد صدایش لرزید: الان بیمارستانم. داغون شده! اگه اتفاقی می افتاد...
احمد حرفش را رها کرد و حنانه بغض مردانه اش را شنید: خداروشکر هنوز سایه ایشون رو سرتون هست.
احمد: شما مواظب خودتون باشید. امروز برای اولین بار حس کردم چقدر تنهام! کاش بودید!
حنانه سکوت کرد و احمد سکه ها را در تلفن می انداخت تا تماسش از دست نرود.
احمد حرف را عوض کرد: صبح که بشه تشییع پدربزرگمه!
حنانه: خدا رحمتشون کنه.
احمد: ممنون.
حنانه: احمد آقا!
احمد لبخند زد: جانم؟
حنانه سرخ شد: هوا سرده! زودتر برید خونه!
احمد: چشم!
حنانه: چشمتون سلامت.
تماس قطع شد. احمد جانی تازه یافت. آماده سختی ها شده بود. همه زن ها این قدر آرامش اند؟ همه زن ها این قدر زنیت دارند؟ حنانه که در این چند ساعت احمد را وارد دنیای دیگری کرده بود. دنیایی که رنگ داشت، بی تابی و دلتنگی داشت، انتظار و منتظر داشت!
صبح زود همراه دایی عادل شد و پا به پایش دنبال کارهای تشییع. جنازه را که روی دوش گذاشتند و صدای « به حق شرف لا اله الا الله» بلند شد نگاه احمد به زن چادری مقابلش دوخته شد. این زن کوچک و ریز نقش که با چادر سیاه رو گرفته، زیادی آشنای دلش بود. حضور علی کنارش با آن قامت، تایید حرف دلش شد. حنانه در میان زنان گم شد و علی کنار احمد ایستاد و دوشادوشش، پدرانه و پسرانه گام برداشتند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۳۱
علی در کنارش بود اما دلش نگران حنانه بود و در این شلوغی های کنار قبر چشم چشم می کرد تا او را بیابد. کاش می توانست او را دست کسی بسپارد. اصلا باید کنار خودش بود. همانطور که زندایی دور دایی اش می چرخید، حنانه هم باید دور و بر خودش باشد. علی را سمت خود کشید و دم گوشش گفت: مادرت کجاست؟ اذیت نشه تو این شلوغی؟ هنوز دو روز نیست از زیر دست اون از خدا بی خبر ها در اومده. اذیت میشه!
علی گفت: نگران نباشید. دیدمش رو سنگ قبر اون طرفی نشست. حواسم هست.
صدای تلقین خواندن، گریه های بی تابی مادر، شیون خاله، لباس های خاکی دایی و احمدی که داخل قبر رفت و جسم بی جان پدربزرگ را در قبر خواباند و به دستور روحانی، صورتش را باز کرد و به سمت راست چرخاند. لحد را چید. سراپا خاک و صورت خیس از اشکش که رد گِل رویش نشسته بود.
چند نفر او را بالا کشیدند و خودش همراه چند تن از آشنایان بیل دست گرفت و خاک ریخت. شانه هایش می لرزید اما دست بر نمی داشت. دلتنگ پدربزرگ بود و این دیدار سیرابش نکرده بود.
علی جلو رفت و دست روی دستش گذاشت: بذارید من تمومش می کنم. حالتون خوب نیست.
احمد سری به نفی تکان داد.
علی زیر گوشش گفت: مامان نگراتون شده! نگاهش کنید!
احمد رد اشاره علی را گرفت و چشمان خیس و مضطرب ریحانه را دید.
علی ادامه داد: بیشتر از این نگرانش نکنید. هیچ کاری از دستش بر نمیاد تا انجام بده. برید بشینید من تموم میکنم میام پیشتون تا مامان هم بیاد برای تسلیت.
احمد دلش می خواست زودتر با حنانه صحبت کند. اشاره ای به پدرام کرد و بیل را دستش داد و گفت: حالم خوب نیست، میرم اون سمت بشینم.
با علی از جمعیت جدا شدند و احمد روی سنگ قبری نشست. علی با حنانه نزدیکش شدند و صدای بغض دار و لرزان حنانه نگاه احمد را به سمت خود کشاند:تسلیت می گم بهتون. خدا رحمتشون کنه.
احمد گفت: خوش اومدی تازه عروس خونه! خداروشکر حاجی قبل از رفتنش شما رو دید!
حنانه: وظیفه بود بیایم. دیشب خیلی انگار تنها بودید.
احمد: لطفتون بود با این شرایط اومدید. اگه می دونستم بعد من حرکت می کنید، با خودم میاوردمتون.
حنانه: می دونم تو این شرایط حضور ما، کنار شما درست نیست، بعد از تسلیت به مادرتون، رفع زحمت می کنیم.
احمد بلند شد و اخم کرد و گامی به سمت حنانه جلو رفت: کجا برید؟ تازه رسیدید. اومدن رو که بی اجازه اومدید، رفتن هم می خواهید بدون اجازه برید؟
علی سرفه ای الکی کرد: با عرض پوزش من اینجا برگ چقندر نیستم ها!
احمد: دیگه اختیارش با خودمه! دستت درد نکنه آوردینشون! کی بر می گردی خط؟
علی: خواهش می کنم تعارف نکنید، نهار که اصلا مزاحم نمیشم. گرسنه و تشنه می رم از صدام غذا می گیرم! بالاخره گلوله ای ترکشی چیزی داره از ما پذیرایی کنه! راضی به زحمت شما نیستم!
احمد: رو تو کم کن بچه!
علی: چشم جناب سرگرد. من این مامان ریزه رو ببرم تهران، بر می گردم خط!
احمد:مادرت هست تو برو ما خودمون میریم بعد هفت!
بعد از چند ثانیه گفت:چی گفتی؟
علی: چیزی نگفتم¡
احمد: چرا گفتی! به مادرت چی گفتی؟
علی: مامان!
احمد: نه! گفتی مامان ریزه؟