علی: آهان! آره! مامان ریزه خودمه دیگه! احمد لبخند زد: خانم ریزه! علی اعتراض کرد: نخیرم! فقط من حق دارم بهش بگم! احمد: برو رد کارت بچه! علی طعنه زد: من برم، شما به چه بهونه ای کنار مامان من بایستی و حرف بزنی سرگرد؟ احمد پوفی کرد: فعلا که فقط با تو حرف زدم. بعد به حنانه گفت: خوبید الان؟ داروهاتون رو خوردید؟ حنانه چادرش را محکمتر گفت: بله الحمدالله بهترم. احمد: با اتوبوس اومدید اذیت نشدید؟ حنانه: علی سواری دربست کرد. راحت بودم. احمد نگاه چپی به علی کرد: خوبه مغزت کار کرد! علی لبخند زد: پول من نبود که! شما گذاشته بودی کنار تلفن، من هم خرج کردم ناراحت نشید. احمد: کار خوبی کردی. حالا شما اینجا باشید تا برای نهار بریم خونه حاجی. بعدا صحبت می کنیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۳۲ جمعیت سوار مینی بوس هایی که آماده بود شدند. احمد زیر بازوی مادر را گرفت 9و سمت ماشینش برد. به کنار علی و حنانه که رسید ایستاد. حنانه جلو آمد و سلام کرد. زهره خانم او را بغل کرد و گریه از سر گرفت. احمد گفت: مامان آروم باش! داری خودتو اذیت می کنی! زهره خانم بعد از دقایقی که کمی آرام شد به حنانه گفت: خوش اومدی دخترم! چرا زحمت کشیدی؟ علی خنده اش را فرو خورد. زهره خانم عروسش را نمی شناخت! احمد چشم غره ای به علی رفت. حنانه گفت: وظیفه ما بود برسیم خدمتتون. شما و جناب سرگرد خیلی گردن ما حق دارید. زهره خانم جواب داد: احمدم هر کاری کرده وظیفه اش بوده! انشالله عروسی علی آقا جبران کنیم براتون. علی هم سلام و علیکی کرد و تسلیت گفت. احمد گفت: بریم سوار ماشین من بشیم. مهمون ها حرکت کردن. زهره خانم چشم چرخاند و دید همه رفته اند: اِ همه رفتن؟ حنانه گفت: شما بفرمایید، من برم سر خاک فاتحه بدم. شلوغ بود، نتونستم برم جلو. ما دیگه رفع زحمت می کنیم از همین جا! احمد اخم کرد و گفت: شما بفرمایید فاتحه بدید من مادر رو می برم تو ماشین بشینن. شما هم تشریف بیارید! مگه میشه بدون نهار بذاریم برید؟ زهره خانم هم تعارف کرد: احمد راست میگه. این همه راه اومدید. یک استراحتی کنید حالا! خون احمد می جوشید. از حنانه عصبانی بود. این همه به او گفته بود باید بماند تا با هم برگردند! انگار نه انگار حرف زده بودند. برای حنانه در ذهنش خط و نشان می کشید. علی و حنانه به سمت قبر تازه رفتند. علی آرام به حنانه گفت: مگه احمد آقا نگفت بمونی با خودش بری؟ چرا خداحافظی کردی؟ چشمای سرگرد خون می بارید وقتی اون حرف رو زدی! اگه مادرش نبود فکر کنم میزدت! حنانه کنار قبر نشست و گفت: مادرشون که خبر نداره! فکر بد می کرد درباره ما. باید ما خداحافظی می کردیم تا زهره خانم ما رو دعوت کنه دیگه! علی گفت: سیاست مداری هستی ها! یعنی اگه تعارف نمی کرد، می رفتیم تهران الان؟ حنانه فاتحه اش را تمام کرد و صلوات فرستاد و جواب داد: آره می رفتیم. علی بلند شد کنار حنانه قدم برداشت: بیچاره احمد آقا از دست تو چی باید بکشه! حنانه پر اندوه گفت: امان از حرف مردم! حرف در میارن برامون! میفهمی؟ علی دست دور شانه مادر انداخت و گفت: گِل می گیرم دهنی که پشتت حرف بزنه! من گِل نگیرم سرگرد گِل می گیره! از چی می ترسی؟ حنانه: وقتی میشه جلوی حرفشون رو گرفت چرا کاری کنیم بیشتر حرف بزنن و کدورت پیش بیاد. علی پرسید: با دروغ؟ حنانه: دروغ گفتم؟ علی آهی کشید: نه اما احمد آقا ناراحت شد! حنانه: خب براشون توضیح بده! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۳۳ حنانه و علی روی صندلی عقب جای گرفتند. حنانه از احمد و زهره خانم برای انتظارشان، عذر خواهی کرد. احمد از آینه نگاه ناراحتش را به حنانه دوخت و زیر لب خواهش می کنمی گفت. زهره خانم رو به احمد گفت: از بابات خبر داری؟ حالش چطوره؟ احمد: دیشب دیدمش. حالا بعد از نهار میرم بهش سر میزنم. زهره خانم: کی همراهش هست؟ احمد: حامد صبح رفت پیشش و پدرام اومد استراحت کنه. زهره خانم: پدرام که سر خاک بود! احمد: آره. فکر نکنم دو ساعت هم خوابیده باشه. زهره خانم: خدا خیرش بده که تو این شرایط دور و برمون هستن. بعد خطاب به حنانه و علی گفت: شما هم خیلی زحمت کشیدید. راستی احمد می گفت براش غذا هم می فرستید! نمی دونید من چقدر نگران غذاخوردنش هستم! انشالله زنش بدم خیالم راحت بشه! احمد اعتراض کرد: مامان! حنانه گفت: کاری نکردم خانم! علی که میومد خونه، یک بشقاب غذا هم برای جناب سرگرد می بردن! خیلی منطقی کنایه زهره خانم را به ارتباط خودش با سرگرد رد کرد و خیال زهره خانم جمع شد که چیزی بین احمد و این بیوه جوانِ زیادی معصوم و مظلوم نیست.