دوباره صدای حنانه آمد: احمد آقا باز کن بیان تو! به حرمت خون علی بذار بیان تو! مهمون علی رو بیرون نکن! احمد کفرش از این همه خوبی حنانه در آمده بود! چرا نمی گذاشت درس درست و حسابی به اینها بدهد؟ کلید را در آورد و قفل در را باز کرد و پشت به جمعیت گفت: برید دعا کنید به جون این زن و دل مهربونش که اگه به من بود امشب رو تا صبح تو کوچه بودید! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادر انه💖 قسمت۷۳ در را باز گذاشت تا وارد شوند بعد به حنانه گفت: پاشو بریم خونه من. خوش ندارم با اینها تو یک خونه باشی. مظفر پوزخند زد: تو که گفتی اینجا خونته! احمد جواب پوزخندش را با ریشخند داد و گفت: دو تا خونه دارم! مشکلی داری؟ کبری که داشت می نشست گفت: خدا شانس بده! زنه معلوم نیست چطور این رو مثل داداشم خام کرده! احمد غرید: حرمت صابخونه هم نمی فهمید؟ زبون به دهن نمی گیرید هری! حنانه لب گزید: احمد آقا! احمد اخم کرد و گفت: با اینها باید مثل خودشون بود. جمع کن بریم که خسته ام! حنانه آرام گفت: زشته مهمون رو تنها بذاریم. احمد اما بلند گفت: مهمون بی دعوت نمیاد. مهمون طلبکار نمیاد. مهمون حرمت شکنی نمی کنه. مهمون حرمت میشناسه. مهمون نیستن. اومدن اطراق کنن اینجا! تو هم نباشی راحت ترن! بعد از خانه بیرون رفت و گفت بیا بریم خانوم! حنانه را که از خانه بیرون برد نفس راحتی کشید و گفت: دیگه رو حرف من حرف نمی زنیا! بعد لبخند زد و گفت: هی احمد آقا احمد آقا می کنه من خر بشم حرفشو گوش کنم! بیا بریم واسه اینها یک فکری می کنیم حالا... احمد در خانه را گشود و منتظر ماند حنانه وارد شود. زیر لب گفت: خوش اومدی! کی میشه بیای تو این خونه خیال من راحت بشه؟ حنانه کنار شوفاژ سبز رنگ پذیرایی نشست. آپارتمانی که احمد در آن زندگی می کرد موتورخانه داشت و آب توسط گازوئیل گرم میشد و تمام خانه شوفاژ کاری بود. حنانه گرمای مطبوع خانه را به جان خرید. احمد یک دست رخت خواب آورد و کنار شوفاژ پهن کرد: یکم استراحت کن تا من هم فکر برای شام اونها کنم. حنانه تشکر کرد و گفت: املت درست می کنم براشون فقط اگه زحمتی نیست دو تا شونه تخم مرغ و دو کیلو گوجه و نون بخرید. احمد باشه ای گفت و به اتاقش رفت و لباسهای نظامی اش را عوض کرد. بعد از خانه برای خرید بیرون رفت. احمد که رفت حنانه زیر لحاف گرم رفت و خوابید‌. سرما هنوز در جانش بود. چشمهایش را که بست صدای حمایت گر احمد دلش را گرم کرد. همانی که از پشت در میشنید. همان صدایی که مقابل رمضان و مظفر و سلیمان و کبری و همه آنها بلند شد‌ هیچ وقت یک چنین حامی قدرتمندی نداشت! کسی که سینه سپر کند برایش! کسی که مردانگی اش را به رخ نامردان دور و برش بکشد. در این چند ماه فهمیده بود احمد مرد آرامی است اما امروز خوب نشان داده بود که آرام بودن هایش از سر ادب است نه ناتوانی! برای شام املت درست کرد و احمد چند دست رخت خوابی که داشت را در دو بقچه پیچید و درون ماشین گذاشت تا به آن خانه ببرد. رو به حنانه گفت: این رخت خواب ها رو ببرم، بعد میام شامشون رو میبرم. حاضره دیگه؟ حنانه گفت: تا چند دقیقه دیگه حاضره. آشپزی رو این گاز خیلی راحته! احمد لبخندی به حنانه زد. گاز سه شعله بود و با کپسول گاز مایع کار می کرد: خداروشکر خانم خونه پسندید! بعد خنده ای به سرخ شدن حنانه کرد و رفت تا بیشتر خجالتش ندهد. چقدر خوب است که حنانه را دارد. صدای باز شدن در خانه آمد. حنانه گفت: احمد آقا غذا حاضره! صدای متعجب زهره خانم پیچید: تو اینجا چه کار می کنی؟ حنانه ترسیده هینی کشید و دست روی دهانش گذاشت و با چشمانی گشاد شده به مادر احمد نگاه کرد. زهره خانم که چادر و روسری را سر حنانه دید، کمی خیالش راحت شد و حنانه که نگاهش را دید، خدا را شکر کرد هنوز از احمد خجالت می کشد. زهره خانم جلو آمد و گفت: اینجا چکار می کنی؟ حنانه گفت: سلام. زهره خانم اخم هایش شدیدا در هم بود: گفتم اینجا چکار می کنی؟ حنانه گفت: مهمون برام اومده از روستا. زهره خانم وسط حرفش پرید: خب اومده باشه! ربطش به اینجا بودن تو چیه؟ حنانه لب گزید. دعا کرد احمد زودتر بیاید. لبهای خشک شده اش را تر کرد و گفت: احمد آقا زحمت کشیدن گفتن رخت خواب میدن برای مهمون ها! زهره خانم دوباره گفت: چرا از همسایه هات نگرفتی؟ این همه راه اومدی از احمد رخت خواب بگیری؟ صدای باز شدن در هال آمد و صدای نگران احمد که کفش های مادرش را پشت در دیده بود: مامان! زهره خانم گفت: اینجام! احمد پشت مادرش ایستاد و چشمهای نگرانش به حنانه بود: اینجا چکار می کنی؟ زهره خانم گفت: مثلا خونه پسرمه ها! من کی اجازه گرفته بودم واسه اومدن که الان می پرسی اینجا چکار می کنم.