رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت ۸۲
یک هفته بود که حنانه در کارخانه مشغول کار بود. حاج نصرت که سرکارگر یکی از قسمت ها بود، توانسته بود برایش کاری در همان کارخانه بگیرد. از صبح تا عصرش را در کارخانه بود و شبها چند ساعتی با مهدیه درس می خواند. این پر بودن وقتش این روزها خیلی خوب بود. دیگر به احمد کمتر فکر می کرد. کاش نمی گذاشت ذهنش درگیر شود. کاش احمد کاری به احساساتش نداشت او که با تنهایی و غربت عجین بود. کاش احمد رنگ دنیایش را عوض نمی کرد!
مهدیه به حرکت دست حنانه نگاه کرد: آفرین! خیلی خوبه! زود یاد می گیری!
حنانه با ذوق گفت: خودت گفتی اگه زود یادبگیرم،می تونم هر وقت دلتنگ شدم، نامه آخر علی رو بخونم! تا حالا فقط خط قشنگشو نگاه می کردم و هر چی یادم بود رو با خودم تکرار می کردم می خوام بخونمش.
و در دلش اضافه کرد: دلم برای حرف های احمد تنگ شده! می خوام تنها نامه اون رو بخونم.
مهدیه گفت: خیلی خوبه که انگیزه داری! انگیزه به بزرگی علی! راستی امروز یک آقایی اومده بود با تو کار داشت. خیلی هم پولدار بود ماشین داشت، لباسهای خوشگلی هم تن کرده بود.
حنانه متعجب مدادش را زمین گذاشت: آقا؟ اسمش چی بود؟
مهدیه گفت: نمی دونم، گفت بعدا دوباره میاد.
حنانه شانه ای بالا انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد: من که آشنایی ندارم.
مهدیه گفت: از وقتی اومدی خیلی خوب شده همه چیز! قدمت سبکه دختر! نمی دونی چقدر شادی آوردی. آقام میگه چقدر می خندم این روزا! حتی همکارام میگن خیلی با نشاط ترم! همش بخاطر حرف زدن با توئه! روحیه میدی به آدم.
زهره خانم کنار مائده نشست و گفت: تو این خونه راحتی عزیزم؟
مائده لبخند زد: خیلی عالیه. از خوابگاه راحت شدم.
زهره خانم: خداروشکر، مامان اینا کی میان؟
مائده: فردا میان. این اساس ها رو که فرستادن، یکم خونه بهم ریخته بود، داشتن مرتب می کردن که بیان چند هفته ای بمونن. مامان میخواد بره دکتر.
زهره خانم: انشالله که دکترای اینجا می فهمن چش شده! بنده خدا گرفتار دکترا شده! انشالله احمدم آزاد بشه، دست شما رو تو دست هم بذاریم، خیال جفتمون راحت بشه!
مائده خجالت زده سر به زیر انداخت. زهره خانم بارها به طور مستقیم و غیر مستقیم او را خواستگاری کرده بود. چند باری که احمد را دیده بود، دلش لرزیده بود با اینکه مرد سن دار و جا افتاده ای بود، با اینکه نگاهش نمی کرد و جدی خشک بود، اما دل مائده را لرزانده بود. چقدر که در خوابگاه با شنیدن خبر اسارت احمد، گریه نکرده بود.
صدای در خانه آمد. مائده ببخشیدی گفت و چادری سر کرد و در را باز کرد. مردی پشت در بود: ببخشید من با حنانه کار دارم.
مائده گفت: از اینجا رفتن!
مرد گفت: آدرس خونه احمد آقا رو دارید؟
مائده گفت: با ایشون چکار دارید؟
زهره خانم هم دم در آمد. سلیمان را شناخت، از اقوام حنانه بود که در مراسم علی آمده بودند.
زهره خانم گفت: با احمد چکار دارید؟
سلیمان گفت: با حنانه کار دارم، مادرش حالش بده، می خواد حنانه رو ببینه و حلالیت بگیره. باید زودتر بریم!
زهره خانم گفت: حنانه رفته. مگه بر نگشته روستا؟
سلیمان گفت: نه بر نگشته! احمد آقا کجاست؟
زهره خانم گفت: احمد چند ماه پیش اسیر شده. بعدشم حنانه از اینجا رفت لطفا دیگه اینجا نیاید.
سلیمان پشت در نشست: حالا حنانه رو از کجا پیدا کنم؟ زن عمو رو، رو به قبله کردن! حالش بده، وقتی نمونده!
زهره خانم در را بست و به مائده گفت: از فامیلای حنانه بود! معلوم نیست کجا رفته. گفتم از اینجا بیرونش کنیم، بر می گرده پیش خانوادش. از اولش احمد نباید اینها رو راه میداد. با پسرش از روستا فرار کردن اومدن اینجا! خانواده درستی هم نداره! احمد بیچاره همش پی دعوا و مشکلات اینها بود! انشالله به سلامتی برگرده، دیگه نمی ذارم خودش رو اسیر این جور آدم ها بکنه. آدم باید همه وقتشو صرف خانواده اش بکنه.
سلیمان از چند تا از همسایه ها پرس و جو کرد، فایده ای نداشت. کسی از حنانه خبر نداشت. سوار اتوبوس شد و برگشت. با برگشتنش فورا ابوالفضل به سراغش آمد و گفت: چی شد سلیمون؟ حنانه نیومد؟ ننه حالش بده!
سلیمان گفت: نبود. هیچ خبری ازش نبود.
ابوالفضل گفت: یعنی چی؟ شوهرش چی؟ خبری نداشت؟
سلیمان: شوهرش اسیر شده، حنانه هم رفته. نمی دونم خودش رفته یا اون مادرشوهرش بیرونش کرده! اما هر چی پرس و جو کردم، کسی خبری ازش نداشت!
ابوالفضل نشت و سرش را روی پاهایش گذاشت. با آن موهای سپید شده اش، با آنکه سن و سال خودش هم کم نبود و نوه و عروس و داماد داشت، مادر مادر است: حالا چکار کنم؟ همش میگه حنانه حلالم کنه! میگه بد کردیم بهش!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۸۳