نرگس با خنده:اوووووه! چقدم عجله داری!
نیما نفس عمیقی کشید که باعث شد توجه نرگس و ایمان به او جلب شود.
نرگس: به چی فکر می کنی داداش گلم؟!
-به اینکه کِی نوبت من میشه!!
نرگس با تعجب و لحن پرسشی: چی نوبتت میشه؟
-خب اول که داداشِ این شازده رو زن دادی...بعدشم که نوبت خود شازده شه!...به ترتیب سنم
که حساب کنیم بعد وحید و سعید نوبت من میشه!!
نرگس شروع به خندیدن کرد و در میان خنده گفت: خیلی پررویی داداش گلم!
ایمان خنده ای کرد و گفت: ولی خدایی نرگس کارت خیلی سخته ها...باید تنهایی نه تا پسر عمو و
یه داداشتو زن بدی!...هیچ کدوم که خواهر نداریم باید واسمون خواهری کنی دیگه!
نیما با تشر گفت:هوی! مگه خواهر من بنگاه همسریابیه!
نرگس بلند خندید و گفت: ولی خداییش فکرشو بکنید من بخوام واسه فردین و فرزین زن بگیرم!
اصن مگه میشه؟!
ایمان با خنده:نه بابا...اون دو تا زن نمیگیرن که!...ینی کلا نیازی به زن گرفتن ندارن...اگرم دنیا
زیر و رو شه و بخوان زن بگیرن سراغ تو نمیان!...اصن جرأت ندارن باهات حرف بزنن بنده های
خدا!
نرگس: تقصیر خودشونه...من با هر کس اندازه ی لیاقتش خودمونی میشم...اون دو تا از صد پشت
غریبه هم غریبه تر باشن بهتره!
-حرفاتون تموم نشده شما؟
نرگس و نیما و ایمان به سمت صدا برگشتند و عفت خانوم را دیدند که در چهارچوب در ایستاده
است و به آن ها نگاه می کند. عفت خانوم، مادر نرگس و نیما و زن عموی ایمان بود.
نرگس لبخندی زد و گفت: چرا تموم شد مامان جون!
ایمان: من دیگه میرم...ببخشید مزاحمتون شدم زن عمو.
نیما: مزاحم مامان نشدی که مزاحم نرگس شدی!
ایمان چشم غره ای به او رفت و نرگس به او نگاه سرزنش آمیزی کرد و لب پائینی اش را گزید.
نیما در حالی که سعی داشت خرابکاری اش را یک جوری جمع کند گفت: خب مگه دروغ گفتم!
فردا باید بیاد کلی توو زبان کمکت کنه...آخه تو چقد خنگی پسر!
نرگس در حالی که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد توی دلش گفت: ایول داداشم! توو رفتگری استعداد داره!
و با این فکر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖نرگسی دیگر💖
قسمت 3
بقیه با تعجب به او نگاه کردند.
نرگس: چیه؟! آدم حق نداره بخنده؟
ایمان: نه بخند منم میرم تا این داداشت دودمانمو به باد نداده...فردا، ساعت 11 ، باشه؟
-باشه
ایمان از همه خداحافظی کرد و رفت. نرگس هم در حالی که از پله ها پائین می آمد، چادر و شالش
را برداشت و موهایش پریشان روی صورتش ریختند.
-مامانی کاری نداری برات انجام بدم؟
نیما در حالی که برای او ادا درمی آورد: خود شیرین!
نرگس چشم غره ای به او رفت.
عفت خانوم: نه فعلا کاری ندارم...برو به تحقیقت برس
نرگس به سمت اتاق خودش رفت.
آن ها در یک خانه ی 111 متری دو طبقه زندگی می کردند که حاصل تلاش و زحمات پدرش، عیسی بود. عیسی معمار بود و این خانه را خودش طی چند سال ساخت و بازسازی کرد تا به این شکل درآمد. طبقه ی پائینی خانه دو اتاق، یک آشپزخانه و یک سرویس داشت و راهروی رسیدن به طبقه ی بالا هم از درون خانه بود. طبقه ی بالایی هم دو اتاق خواب و یک سرویس داشت. اتاق نرگس با فاصله ی کمی از آشپزخانه در سمت چپ خانه قرار داشت.
درِ اتاقش را که باز می کرد اولین چیزهایی که دیده میشد یک میز تحریر، بخشی از پنجره ی بزرگ اتاقش که شیشه های مات و پرده های ضخیمی داشت و روو به کوچه باز میشد و یک کتابخانه ی کوچک پر از کتاب که آینه ای رویش قرار داشت و کنار آینه لوازم آرایش و عطر و یک هدفون بود.
وارد اتاق شد. روی در آویزی نصب شده بود. او شال و چادرش را روی آن آویزان کرد و گیره ی شالش را به شالش وصل کرد. در سمت چپ اتاقش، تختش قرار داشت و یک میز عسلی که رویش را یک رومیزی قلاب بافی پوشانده بود. یک گلدان حسن یوسف بزرگ هم در
گوشه ی اتاقش بود. کنارِ در اتاق یک کمد دیواری بود که نرگس لباس ها و بعضی خرت و پرت هایش را آنجا نگه میداشت. دختر مرتبی بود؛ نظم و ترتیب چیزی بود که از عفت خانوم مادرش، به ارث برده بود.
عفت خانوم 44 ساله و خانه دار و کدبانو بود. قدی کوتاه داشت و کمی تپل بود.
نرگس صندلی را از جلوی میز تحریر برداشت و جلوی کتابخانه اش گذاشت. نشست و در آینه به خود نگاهی انداخت و مشغول بافتن موهایش شد. معمولا وقتی در خانه بود انواع مدل موها و آرایش ها را امتحان می کرد. بیرون خانه و یا جلوی هر نامحرمی هم لباسی مرتب می پوشید و شال یا روسری اش را با مدل های مختلف سر می کرد و چادر هم می گذاشت. این را کسی به او یاد نداده بود. خودش عاشق چادر و چادری بودن شده بود و از دوازده سال پیش یعنی وقتی ده ساله بود چادر سر می کرد. بافتن موهایش که تمام شد، موهای کوتاهی که بافته نمیشد را پشت گوشش جمع کرد و به خود نگاهی در آینه انداخت. چشم و ابروی معصوم و مشکی اش و بینی تقریبا بزرگش شبیه مادرش بود. البته بینی اش آن قدر ها هم بزرگ نبود که توی ذوق بزند!