-سودابه رمضانی...همسنه خودمه، 23 سالشه...خب مثه منم حقوق میخونه دیگه!
-وای ایمان اخیراً خیلی چشم بسته غیب میگیا!...میگم یه کم از اخلاق و قیافه ش بگو.
ایمان خندید و گفت: ببخشید یه کم هیجان خونم زده بالا!...اووووم! قد متوسط، چشاش مثه چشای خودم عسلیه، سبزه، لاغر ولی نه خیلی زیاد!...اخلاقشم خب خوبه دیگه!
نرگس بلند خندید و گفت: خب خوبه دیگه ینی چی؟! ینی باید حدس بزنم اخلاقش چه جوریه؟!
-نه...بابا نرگس گیر نده دیگه! من الان دستمو از پام تشخیص نمیدم تو بیست سؤالی راه انداختی؟!
خنده ی نرگس شدیدتر شد و در میان خنده گفت: پس باید صد تا صلوات نذر کنم تا سالم برسیم دانشگاه!
ایمان با لحن کاملاً جدی گفت: آره بکن...به من و این حالم اعتمادی نیست!
نرگس بلند خندید و دیگر هیچ چیزی نگفت. سرش را به شیشه ی بخار گرفته ی ماشین چسباند.
مردم و مغازه ها و ماشین ها درون قطره های آبی که گاه از بالای شیشه راه می افتادند و آرام آرام پائین می آمدند، دیده می شدند. کاش باران می گرفت! چه قدر دلش یک باران حسابی می خواست! بارانی که بشوید و ببرد همه ی آلودگی ها را! بارانی که مردم را غافلگیر و مچاله کند توی خودشان! از درون قطره های آبِ روی شیشه میشد هندوانه ها و انار هایی را که میوه فروش ها به نمایش گذاشته اند برای شب یلدا، دید. با خود گفت: یعنی توو هوای به این سردی بازم مردم هندونه می خرن؟! و خودش جواب خودش را داد: خب معلومه که میخرن! شب یلدا و کنار خونواده آدم انقدر گرمش میشه که بستنیَم میتونه بخوره! از این فکر ها لبخندی روی لبش نشست. به دانشگاه رسیدند. ایمان ماشین را گوشه ای پارک کرد و سپس پیاده شدند. ایمان که از چهره و حرکاتش میشد فهمید که چقدر هیجان دارد با قدم های تند به سمت در دانشگاه رفت.
-آی آقای پسر عمو یواش برو! یادت رفته من نمیتونم مثه تو بدوم؟
ایمان ایستاد و شرمنده نگاهش کرد و گفت: ببخشید
کارت دانشجویی خود را نشان داده و وارد محوطه ی دانشگاه شدند. نرگس ایستاد و گفت: تو برو پیداش کن بعد من میرم باهاش حرف میزنم
-باشه
ایمان از او جدا شد و رفت تا سودابه را پیدا کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸