سریع آنلاین میشود و مینویسد: داشتی دیر میکردی، نصف عمر شدم عزیز دلم.
-زهر مار. کدوم خری این مسخرهبازی رو راه انداخت؟
-خر نبود، یه مشت سگ وحشی بودن.
سگ وحشی هیچ معنایی جز تهماندههای متوهم گروهکهای تکفیری ندارد. مینویسم: حواستون به سگای وحشیتون باشه. هار بشن، کار دستتون میدن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 29
-حواسمون هست؛ ولی اینا از نژاد پیتبولاند. وقتی بزنه به سرشون، حتی صاحبشونم نمیشناسن.
پیتبول، وحشیترین نژاد سگ و به عبارتی، داعش. فکر میکنند میتوانند دوباره کمر راست کنند، خوشخیالها. مینویسم: یعنی قلاده پاره کرده بودن؟
-آره. اصلا قرار نبود اینطوری بشه. خیالت راحت. هواتو دارم عزیزم.
با خواندن کلمه «عزیزم» از طرف دانیال لرز میکنم. نمیدانم چرا؛ ولی همیشه مقابل ابراز محبتهایش حس انفعال داشتم و معذب بودم. پتو را تا چانه روی خودم میکشم که احساس لرزم کم شود. هنوز نمیدانم دانیال واقعا دوستم دارد یا نه. هیچچیزش به آدم نرفته؛ دوست داشتنش هم. ترجیح میدهم فقط همکار و نهایتاً فقط دوستم باشد؛ اما از این که پای عشق را به رابطهمان باز کنم، میترسم.
دانیال همیشه غیرقابلپیشبینی ست و یک برگ برنده در آستینش دارد. همیشه طوری رفتار میکند که انگار از قبل، ارادهاش محقق شده و به چیزی که میخواهد میرسد؛ چنین آدمی برایم ترسناک است.
صدای جیرجیر تخت آوید، از جا میپراندم. همراهم را خاموش میکنم و خودم را به خواب میزنم. آوید در رختخواب مینشیند، خمیازه میکشد و پاورچین پاورچین، از اتاق بیرون میرود.
اگر تا الان بیدار بوده باشد چی؟ اگر این بیقراریام را دیده باشد چی؟ نه... اگر دیده بود انقدر زود از جا بلند نمیشد... ولی الان دارد میرود چه غلطی بکند؟ دارد میرود کجا؟ میخواهم دنبالش بروم؛ اما پشیمان میشوم. نمیخواهم کار را خرابتر از این که هست بکنم. محکم به تخت میچسبم و پتو را دور خودم میپیچم؛ مثل وقتهایی که کمسنتر بودم و نیمهشب، بیخوابی میزد به سرم و وهم برم میداشت که پدرِ داعشیام، در خانه پنهان شده تا وقتی خوابم برد، بیاید و سرم را ببرد. و مثل الان، مچاله میشدم زیرِ تنها وسیله دفاعیام: پتو.
آوید برمیگردد به اتاق؛ بیصدا و آرام. تنها سایه شبحمانندش را میبینم که با هالهای بیجان و نقرهای از نور ماهِ پشت پنجره، پوشیده شده. چادر نمازش را میپوشد و سجادهاش را پهن میکند. ساعت چند بود مگر؟ هنوز که اذان نگفتهاند... دختره دیوانه.
***
چیز زیادی از این خیابان و دیگر خیابانهای تهران به یاد نمیآورم؛ اما واضح است که با پانزده سال پیش تفاوت زیادی دارد. به هر حال ایران همیشه در نظر من، جایی بوده با خیابانهای تمیز و امن و آفتابی، جایی خالی از صدای انفجار و جت جنگی و هنوز هم همانطور است.
ساختمان مرکز خورشید، ساختمانی ست نوساز به سبک معماری ایرانی و سردرش، کلمه «خورشید» با خط نستعلیق خودنمایی میکند. افرا آرام شانهام را هل میدهد: برو دیگه!
در مسیر اصفهان به تهران که بودیم، افرا بالاخره وا داد. گفت آن کسی که منتظری میگفت میتوانیم ازش کمک بگیریم، پدرش است. پدری که وقتی افرا بچه بوده، افرا و مادرش را رها کرده و رفته. بعد هم مادرش بیمار شده و فوت کرده. برای همین افرا در یک قهر طولانی با پدرش به سر میبرد و با وجود اصرار پدرش، نه حاضر است با او زندگی کند و نه حتی با او کوچکترین ارتباطی داشته باشد. بعد از فهمیدن راز افرا، با او احساس نزدیکی بیشتری کردم. هردومان یک چیز مشترک داشتیم: غم فقدان مادر و کینه از پدر. البته درباره افرا، فکر نکنم کینهاش به اندازه من شدید باشد.
افرا هم متقابلا، کمی گاردش را مقابلم پایین آورده و حاضر شده با من بیاید مرکز خورشید. فکر میکند هیچ چیز پنهانی از هم نداریم؛ دخترکِ سادهی بیچاره!
گرمای مطبوعی داخل مرکز هست که فشار سرمای آبان را از دوشم برمیدارد. تنها چیزی که سکوت مرکز را میشکند، صدای گریه و خندهی بچههاست که با گل و گلدانهای متعددِ چیده شده دور تا دور سالن انتظار، به فضا روح میبخشد. انقدر رنگهای به کار رفته در سالن، شاد و زیبا هستند که هرکس نداند، فکر میکند آمده مهدکودک نه مرکز درمانی. اینجا، بزرگترین و مجهزترین مرکز درمانی مغز و اعصاب کودکان در جنوب غرب آسیاست و یکی از پنج مرکز برتر مغز و اعصاب کودکان در جهان؛ که البته از این پنج مرکز، یکی دیگرش هم در ایران است.
میروم به سمت میز اطلاعات و کارمندِ پشت میز، زودتر سلام میکند؛ با لبخندی که به همه مراجعان تحویل میدهد: سلام. روزتون بخیر، چطور میتونم کمکتون کنم؟
هرچه جمله در ذهنم مرتب کرده بودم، از یادم میرود و دست و پایم را گم میکنم: ام... من...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 30