#پارت_چهارم
يك دشداشه ی عربی پوشيده بود و همراه چند طلبه ی ديگر مشغول مباحثه
بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتی؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب
گفتم: اينجا چيكار ميكني؟
بدون مكث و با همان لبخند همیشگی گفت: اومدم اينجا برا شهادت!
خنديدم و به شوخي گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند،
كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.
دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكی ديگر از دوستان پيامكی برای
من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: »هادی ذوالفقاری، از شهر
سامرا به كاروان شهيدان پيوست.«
برای شهادت هادی گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را
فقط بايد در عزای حضرت زهرا(س) ريخت. اما خيلی درباره ی او فكر كردم.
هادی چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد
را برای خودش هموار كرد؟
اينها سوالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و برای
پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم.
اما در اولين مصاحبه يکی از دوستان روحاني مطلبی گفت که تأييد اين
سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهايش را
برای خدا و پنهانی انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند.
هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و
مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادی
ذوالفقاری زياد شنيده ای و بعد از اين بيشتر خواهيد شنيد
#کپی_حرام
@shidegomnam