~_روزگار جوانی_~
#پارت_پنجم
پدر شهید:
در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی
ميگذشت.
هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختی
زندگی بسيار بيشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شديم.
يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟
زندگی من به سختی ميگذشت. چه روزها و شب ها كه نه غذايی داشتم نه
جايی برای استراحت.
تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم. يكی از بستگان ما از علما بود. او از
من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم.
تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم
كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد.
فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين
مسائل بود.
بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگی
گذراندم.
با پیروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبی كه
خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم.
#ادامه_دارد... ☘️
#کپی_حرام🚫
@shidegomnam
#پارت_ششم
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ی خودش رقم زده بود!
خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ی دولاب تهران به عنوان
خادم مسجد مشغول فعاليت شديم.
حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم
تأثير مثبتي ايجاد شود.
فرزند اولم مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما
دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367
محمدهادی به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد.
روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ی
شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت.
هادی دوره ی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی
مسجد را تحويل دادم.
هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ی محرم در
محله ی ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم.
با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم.
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت
ميكشيد.
بدون ادعا و بدون سر و صدا برای بچه های هيئت وقت ميگذاشت.
يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان
ميداد. رفته بود چند تا وسیله ورزشی تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد.
به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد.
با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد.
#کپی_حرام
@shidegomnam
#پارت_هفتم
آن روز ها
#مادر_شهید:
در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز
ِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زمانی هم كه باردار
می شدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد.
سال 1367 بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد. پسری بود بسيار
دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم
هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن.
وقتی ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته
بود: شهادت امام محمد هادی 7
برای همين نام او را محمدهادی گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و
دلداده ی امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی 7 يعنی سامرا به
شهادت رسيد.
هادی اذيتی برای ما نداشت. آنچه را ميخواست خودش به دست مي آورد.
از همان كودكی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ی
زندگی او خيلی تأثير داشت.
زمينه ی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. البته من از زمانی كه
اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم. هر چيزی را
نمی خوردم.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام🚫
@shidegomnam
#پارت_هشتم
خيلی در حلال و حرام دقت ميكرد. سعی ميكردم كمتر با نامحرم
برخورد داشته باشم.
آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعی مهمان حضرت زهرا (س)
من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان
مشغول زيارت عاشورا ميشدم، هادی و ديگر بچه ها كنارم مي نشستند و با
من تكرار ميكردند.
وضعيت مالی خانواده ی ما متوسط بود. هادی اين را مي فهميد و شرايط را
درك ميكرد. برای همين از همان كودكی كم توقع بود.
در دوره ی دبستان در مدرسه ی شهيد سعیدی بود. كاری به ما نداشت.
خودش درس ميخواند و...
از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه ها را در
واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاسهای قرآن و اردوها
شرکت ميکردند.
دوران راهنمايی را در مدرسه ی شهيد توپچی درس خواند. درسش بد نبود،
اما كمی بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهای رزمی ميرفت.
مثل بقيه ی هم سن و سالهايش به فوتبال خيلی علاقه داشت.
سيكلش را كه گرفت، براي ادامه ی تحصيل راه ی دبيرستان شهدا گرديد.
اما از همان سالهای اوليه ی دبيرستان، زمزمه ی ترك تحصيل را كوك كرد!
ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس
خواندن ندارم و...
البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود. در نهايت درس را رها كرد.
مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت.
ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتی در يک توليدی و
بعد مغازه ی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد.
#کپی_حرام
@shidegomnam
#پارت_نهم
پسرک فلافل فروش
یکی از جوانان مسجد:
كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر بسيار گسترده شده بود. سيد
علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردويی زیادی را ترتيب ميداد.
هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد. ميگفت
هم سالم است هم ارزان.
يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا
خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد
اين پسر زمينه ی معنوی خوبی دارد.
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين
جوان حرف ميزديم. سيد علی ميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را
جذب مسجد كنيم.
برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين
برنامه ی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامه ها
شركت كن.
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامه ی فوتبال بچه های
مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم. اگر
فرصت شد، می يام.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام
@shidegomnam
#پارت_دهم
تحصیل
رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم
يادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ی شهدا بعد از پايان
دوران دفاع مقدس بود.
در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به
سيد علی اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.
سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد. بعد او را در
جمع بچه های بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صمیمی بنده است كه
حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد!
خلاصه كلی گفتيم و خنديديم. بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرفا
اومدی؟!
او هم با صداقتی كه داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه
ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
سيد علی خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم. يك كلاه آهنی
مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
ميكرد. سيد علی گفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت.
او هم كلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من می ياد؟
سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای
هميشه سرت كلاه گذاشتند!
همه خنديديم. اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت. اين پسر را گويی شهدا
در همان مراسم انتخاب كردند.
پسرك فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او
را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد.
#کپی_حرام
@shidegomnam
#پارت_یازدهم
جوادين (ع)
پیمان عزیز:
توی خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ی فلافل فروشی داشتم. ما
اصالتاً ایرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. برای همين
نام مقدس جوادين را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای
مغازه انتخاب كردم.
هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها
صحبت كرده و حال و احوال ميكنم.
سال 1383 بود كه يك بچه مدرسهاي، مرتب به مغازه ی من مي آمد و
فلافل ميخورد.
ُ اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و
پرانرژی نشان ميداد.
من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و
فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه مي آمد. خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار
شد.
چون داخل مغازه ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او
را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام
@shidegomnam
#پارت_دوازدهم
پسر خدا
خیالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.
در ميان افراد زیادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛
انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده رو بود.
كسی از همراه ی با او خسته نميشد.
با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن
پاك او برای همه نمايان بود.
من در خانوادهای مذهبی بزرگ شده ام. در مواقع بیکاری از قرآن و
نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم
زمينه ی مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر هم کلام مي شديم.
يادم هست به برخي مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت
حاج حسين سازور كار ميكرد.
مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان
ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده.
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده
بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم
نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را
در جيب او ميگذاشتم.
مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب
پسری رفيق شدی.
هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در
بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن
فلافل ميشد.
#کپی_حرام 🚫
@shidegomnam
#پارت_سیزدهم
بعدها توصيه های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ی دكتر
حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد.
رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود
اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم برای اين
جوشهای صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه
الحمدالله باطن تو بسيار عالی است.
هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او
بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ی علميه شده ام، بعد هم به نجف
رفت.
اما هر بار كه می آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.
آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما
آن روز طور دیگری خداحافظی كرد و رفت...
#کپی_حرام
#ادامه_دارد... 🌺
@shidegomnam
#پارت_چهاردهم
گمگشته
حجت الاسلام سمیعی:
سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر(ع) تغيير كرد. من
به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يک مركز
فرهنگی سوق دهيم.
در اين راه سيد علی مصطفوی با راه اندازی كانون شهيد آوینی كمک
بزرگی به ما نمود.
مدتی از راه اندازی كانون فرهنگی گذشت. يک روز با سيد علی به سمت
مسجد حركت كرديم.
به جلوی فلافل فروشی جوادين(ع) رسيديم. سيد علی با جوانی كه
داخل مغازه بود سلام و عليك كرد.
اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل
گرفت. حجب و حيای خاصی داشت. متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق
شده.
وقتی رسيديم مسجد، از سيد علی پرسيدم: از كجا اين پسر را میشناسی؟
گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل،
زياد به مغازه اش ميرفتيم.
گفتم: به نظر پسر خوبی مي ياد.
چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد.
#کپی_حرام
@shidegomnam
#پارت_پانزدهم
در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكی دارد. اما کاملا
مشخص بود که در درون خودش به دنبال يک گم شده ميگردد!
اين حس را سالها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او
مسیرهای مختلفی را در زندگي اش تجربه كرد. هادی راه های بسیاری رفت تا
به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند.
من بعدها با هادی بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زیادی در حق من
انجام داد كه گفتنی نيست.
اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی
با همه ی مشکلاتی كه در خانواده
داشت و بسيار سختی ميكشيد، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت.
برای اين حرف هم دليل دارم:
در دوران نوجوانی فوتباليست خوبی بود، به او می گفتند: «هادی دل پيهرو»
هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده ی خودش را پيدا كند.
بعد در جمع بچه های بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادی در هر
عرصه هایی كه وارد ميشد بهتر از بقيه ی كارها را انجام ميداد. در مسجد هم
گوی سبقت را از بقيه ربود.
بعد با بچه های هیئتی رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران،
خيلي از لحاظ معنوی رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ی خودش را
نيافته.
بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش
از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ...
از لحاظ كار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه
ميخواست نرسيد.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام
@shidegomnam
#پارت_هفدهم
شوخ طبعی
جمعی از دوستان شهید:
هميشه روی لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشکلی ندارد. من خبر داشتم
كه او با كوهی از مشکلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به
آنها بپردازم.
اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود كه ميفرمايد: مؤمن شادی هايش
در چهرهاش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد.
همه ی رفقای ما او را به همين خصلت ميشناختند. اولين چيزی كه از
هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهرهایی بود كه با لبخند آراسته شده.
از طرفی بسيار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس
را خسته نميكرد.
در اين شوخي ها نيز دقت ميكرد كه گناهی از او سر نزند.
يادم هست هر وقت خسته می شديم، هادی با كارها و شيطنت های
مخصوص به خود خستگی را از جمع ما خارج ميكرد.
٭٭٭
بار اولی كه هادی را ديدم، قبل از حركت برای اردوی جهادی بود. وارد
مسجد شدم و ديدم جوانی سرش را روی پای يكی از بچه ها گذاشته و
خوابيده.
رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام
@shidegomnam