#پارت_دهم
تحصیل
رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم
يادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ی شهدا بعد از پايان
دوران دفاع مقدس بود.
در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به
سيد علی اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.
سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد. بعد او را در
جمع بچه های بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صمیمی بنده است كه
حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد!
خلاصه كلی گفتيم و خنديديم. بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرفا
اومدی؟!
او هم با صداقتی كه داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه
ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
سيد علی خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم. يك كلاه آهنی
مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
ميكرد. سيد علی گفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت.
او هم كلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من می ياد؟
سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای
هميشه سرت كلاه گذاشتند!
همه خنديديم. اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت. اين پسر را گويی شهدا
در همان مراسم انتخاب كردند.
پسرك فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او
را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد.
#کپی_حرام
@shidegomnam