#داستان_کودکانه
پاهای کوچک🌹
لاک پشت کوچولو به جوجه اردکهایی که دنبالِ مادرشان می دویدند، نگاه می کرد.
آهی کشید و با خودش گفت:
_کاش من هم می توانستم بدوم.
آهسته آهسته خودش را به برکه رساند.
جوجه اردک ها با سر وصدای زیادی در حال آبتنی کردن بودند.
مادرشان با خوشحالی بازی کردن جوجه هایش را نگاه می کرد.
لاک پشت به تنهایی شروع به آب تنی کرد.
دلش می خواست با جوجه اردک ها دوست باشد.
صدای فریادِ مامان اردک بلندشد.
یکی از جوجه ها پایش گیر کرده بود.
نمی توانست خود را نجات دهد.
لاک پشت، به زیر آب رفت.
پای جوجه اردک لابه لای سنگ ها ی کفِ برکه گیر کرده بود. جوجه اردک هر چه تلاش می کرد نمی توانست، پایش را رها کند.
لاک پشت خودش را به سنگ ها رساند.
با زحمتِ زیاد، سنگ را جا به جا کرد.
پای جوجه اردک رها شدو
به سوی مادرش رفت.
مامان اردک؛ از او تشکر کرد.
لاک پشت نگاهی به پاهای کوچکش کردو فهمید که اشتباه کرده که به پاهای اردک ها حسرت خورده.
و فهمید که هرکس توانایی هایی دارد که دیگری ندارد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون