دریا🌹 باذوقِ کودکانه، پاهای برهنه اش را روی شن های داغِ ساحل گذاشت. بادباک رنگارنگش را به آسمان فرستاد. با سرعت شروع به دویدن کرد. صدای خنده اش، در ساحلِ دریا پیچید. از کنارِ هر کس می گذشت، برایش کف می زدند.. و شادی می کردند. قطره آبی از آسمان، روی گونه سرخش نشست. صدای خنده اش بالاتر رفت. چشم به آسمان دوخت. بادباکِ رنگانگش در کنارِ رنگین کمان، جای گرفته بود. اینبار، پهنای صورتش را لبخند گرفت. دلش می خواست خودش هم مثلِ بادبادکش پرواز کند و به رنگین کمان برسد. پایش با آبِ دریا، تر شد. زیر پایش را نگاه کرد. ناگهان موجی زد و آب تا زانویش بالا آمد. صدای فریادِ شوقش به آسمان بلند شد. اما موجِ بعدی آب را تا زیر چانه اش بالا آورد. وحشت زده فریاد زد. یکباره زیر پایش خالی شد. به آسمان نگاه کرد. بالا و بالاتر رفت. همراه بادبادک بر روی رنگین کمان نشست. زیر پایش دریا را دید. چقدر بزرگ و زیبا بود. با رنگین کمان همسفر بود. خسته شد. سرش را روی رنگِ سبز بادبادک گذاشت. چشمانش را بست. صدای مادر را شنید:" دریا جان، بیدار شو. وقتِ شامه" چشمانش را گشود. دفتر نقاشی زیر سرش بود. مداد رنگی را برداشت. اول یک دریاو....... (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون