#داستان-کودکانه
شام🌹
سینا و طاها، تشت آبی را در حیاط گذاشته بودند.
قایق کاغذی را در آن انداختند.
هر دو خم شدند و به قایق فوت کردند.
وقتی سینا فوت می کرد، قایق به طرفِ طاها می رفت.
وقتی طاها فوت می کرد، قایق به طرف سینا می رفت. هر دو می خندیدند.
زهرا با شلنگ آب، حیاط را می شست.
بچه ها تشت آب را کناری کشیدند. زهرا همه جا را با آب شست.
مادر، زهرا را صدا کرد. شلنگ را انداخت و به آشپزخانه رفت.
مادر به زهرا گفت:
- دخترم، من کار دارم، سبزی ها را بشوی.
زهرا شیر آب را باز کرد. سبزی ها را زیر آن گذاشت.
سینا داد زد:
- آبجی بیا، قایقم غرق شد.
زهرا، شیر آب را باز گذاشت و رفت.
مادر، اتاق را مرتب کرد و برگشت.
شیر آب را بست.
زهرا و سینا و طاها، هنوز قایق بازی می کردند.
مادر، سبد لباس ها را به حیاط برد.
به طرف طنابی که در حیاط بسته بود، رفت.
صدای شُر شُر آب را شنید. شلنگ را برداشت. شیر آب را بست و به زهرا گفت:
-مثل اینکه یادت رفته شیر آب را ببندی.
شب که بابا برگشت.
بچه ها جلوی در دویدند و سلام دادند.
بابا جوابشان را داد و آن ها را بوسید.
بچه ها به دستش نگاه کردند.
سینا گفت:
-بابا امشب هم ماهی نداریم.
طاها گفت:
- یعنی شام نداریم.
بابا آهسته گفت:
- نه نداریم. چون رودخانه آب ندارد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون