#داستان- کودکانه
پرچم 🌹
حنانه تند تند به آشپزخانه رفت. مادر در حال آماده کردن شربت بود.
پای مادر را گرفت و گفت:
- این.. این...
مادر با لبخند خم شد و او را بغل کرد.
گونه اش را بوسید و گفت:
- چی می خوای گلم؟
حنانه به پرچمی که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
- این... این..
مادر خندید و گفت:
- باشه عزیزم بیا بهت بدم.
حنانه را زمین گذاشت و پرچم را به دستش داد.
حنانه بدو بدو به حیاط رفت.
علی بالای نردبان بود. یک سرِ ریسه را که پر از پرچم بود، در دست گرفته بود. تا به میخ دیوار ببندد.
رضا نردبان را نگه داشته بود. به علی گفت:
-علی زود باش. باید سرود هم تمرین کنیم.
علی گفت:
-چشم. تا بچه ها بیان همه چیز آماده است.
حنانه پرچم را بالا گرفت و بلند گفت:
-این.. این...
ولی هرچه دستش را دراز کرد به دست علی نرسید.
علی خندید و گفت:
- این فسقلی هم می خواد برای جشن دهه فجر کمک کنه.
و هر دو زیر خنده زدند.
رضا پرچم را از حنانه گرفت و گفت:
- چشم آبجی کوچولو، این رو هم به دیوار می زنیم.
از نردبان بالا رفت و پرچم را به علی داد.
او هم، آن را کنار دیگر پرچم ها چسباند.
حنانه با خوشحالی کف زد و به پرچم اشاره کرد وگفت:
- این.. این...
مادر با سینی پر از شربت به حیاط آمد. از دیدن پرچم ریحانه بر روی دیوار خوشحال شد و خندید.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون