-کودکانه بیماری صدای سرفه های نرگس در اتاق پیچید. مادر با سرعت، دمنوش را در استکان ریخت. کمی عسل داخلش حل کرد. برای نرگس آورد. دستمال مرطوبی روی پیشانی اش گذاشت. او چشمانش را بسته بود و سرفه می کرد. زهرا گفت: -مامان ، با این دمنوش خوب می شه. مادر گفت: -بله دخترم. ان شاءالله که خوب می شه. هم برای تب خوبه و هم برای سرفه. البته باید سوپ و غذاهای گرم بخوره. زهرا به چهره سرخ شده نرگس نگاه کرد. آهی کشید. مادر گفت: -البته تو خواهر مهربون هم می تونی براش دعا کنی. زهرا از جا بلند شد و به اتاق رفت. مادر نرگس را آرام بلند کرد. دمنوش را به او داد. او هم با زحمت آن را خورد. مادر به آشپزخانه رفت. سوپ را آماده کرد و برگشت. از زهرا خبری نبود. با تعجب همه جا را نگاه کرد. ولی او نبود که نبود. صدازد: -زهرا، زهرا، کجایی؟ اما جوابی نشنید. به اتاق رفت. در زد و وارد شد. زهرا را دید که چادر نماز مادر، بر سرش است و بر سجاده نشسته. دستان کوچکش را به آسمان بلند کرده و برای خوب شدن نرگس و همه بیمارها دعا می کند. مادر لبخندی زد. به آشپزخانه رفت و ظرفی پر از سوپ برای نرگس آورد. زهرا کنارش نشسته و دستش را روی سر او گذاشته بود. با خوشحالی گفت: -مادر جان، تبش افتاده. نرگس چشمانش را باز کرد و خندید. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون