زنگ تفریح🌹 همین که صدای زنگ بلند شد؛ همه بچه های کلاس باسرعت بیرون رفتند. انگار همه منتظرِ صدای زنگ بودند. اما ریحانه از جایش بلند نشد. روی نیمکت نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود. سارا به کلاس برگشت. بدوسمتِ کیفش رفت. اما با دیدنِ ریحانه؛ تعجب کرد. جون ریحانه دختر شاد و سرحالی بود.همیشه اول از همه بیرون می رفت. شروع بازی با ریحانه بود. همه بچه ها اورا دوست داشتند. همیشه مهربان بود. وبه دیگران کمک می کرد. به طرفِ ریحانه رفت و گفت: _ریحانه! حالت خوبه؟ اما جوابی نشنید. به سمتِ ریحانه آمد. اورا آهسته تکان داد. ولی ریحانه سرش را بلند نکرد. خم شد و به صورتش نگاه کرد. قطره های اشک از چشمانش روی میز چکیده بود. دستش را روی سرش گذاشت. احساس کرد داغ است. دوباره آرام گفت: _ریحانه جان چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ و این بار ریحانه بغضش ترکیدو بلند بلند زد زیرِ گریه. سارا اورا به خودش چسباند ونوازش کرد. وقتی کمی آرام شد. برایش آب خنک آورد. کنارش نشست و با نگرانی به صورتش خیره شد. ریحانه بعد از خوردنِ آب؛ از او تشکر کردو گفت: _راستش امروز صبح؛ وقتی از خواب بیدار شدم؛ بابا نبود. ودوباره بغض کرد. سارا گفت: _خب مگه کجا رفته که ناراحتی؟ _جایی رفته که شاید دیگه بر نگرده. البته مامان چیزی بهم نمی گه. ولی خودم فهمیدم. سارا با تعحب پرسید: _تو از کجا می دونی که دیگه برنمی گرده؟ ریحانه با صدای بلند گفت: _گفتم شاید دیگه برنگرده. _از کجا می دونی؟ _آخه چند وقت پیش با دوستش رفته بودند. بابا برگشت ولی دوستش هیچ وقت برنگشت. سارا با تعجب گفت: _خب بابات که می دونه شاید دیگه برنگرده چرا می ره؟ ریحانه نگاهی به سارا کرد و گفت: _آخه بابای من یک پاسداره. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون