-کودکانه چهل تکه🌹 پیرمرد کفاش نگاهی به آسمان انداخت. از نور و روشنایی روز خبری نبود. تکه های چرمِ برش داده شده را روی میز گذاشت. در تاریکی شب، چشمانش او را یاری نمی کرد. نگاهی به چرم ها انداخت. آهی کشید و از مغازه خارج شد. در را بست و به خانه رفت. همسرش سفره شام را پهن کرد و غذا را در بشقاب کشید. پیرمرد، دست دراز کرد و تکه ای نان برداشت. آهسته به طرف دهانش برد. همسرش با چشمانی تنگ شده نگاهش کرد و پرسید: -اتفاقی افتاده است؟ چرا توی فکرهستی؟ پیرمرد تکه نان را در سفره گذاشت و گفت: -امروز آخرین تکه ی چرم را برش زدم. فردا چرمی برای دوختن کفش ندارم. با تکه های کوچک هم نمی توانم کاری کنم. همسرش نفس عمیقی کشید و گفت: -نگران نباش، خدا بزرگ است. پیرمرد سر به آسمان بلند کرد و گفت: -خدایا شکرت. صبح زودتر به مغازه رفت. در را که باز کرد، دهانش باز ماند. جلوی در یک جفت کفش بسیار زیبا بود. نگاهی به تکه های چرم روی میز انداخت. دوباره به کفش ها نگاه انداخت. انگار کسی وارد مغازه شده بود و با تکه های کوچک چرم، آن کفش های زیبا را درست کرده بود. لبخند روی لب های پیرمرد نشست. کفش ها را روی میز گذاشت. دوباره به تکه های چرم نگاه کرد. یکی یکی آن ها را کنار هم گذاشت. "کفش های چهل تکه هم زیبا می شوند" (فرجام‌پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون