#داستان-کودکانه
گلدسته های نور🌹
رقیه کفش هایش را پوشید
ودوان دوان به طرفِ مامان رفت.
دستش را دردست مامان گذاشت.
.از درِ حیاط که بیرون رفتند .
علی اصغر وبابا توی کوچه منتظرشان بودند.
باهم به طرفِ مسجد رفتند.
از کوچه که بیرون رفتند .
گلدسته های مسجد پیدا شد.
رقیه با خوشحالی گفت:
-مامان جان، چقدراین گلدسته ها قشنگ هستند.
مامان لبخندی زد وگفت:
-بله عزیزم. الان که چراغ هایشان روشن است
قشنگ تر هم شده اند.
بابا گفت:
-این ها به این زیبایی را
حاج اکبر ودوستانش ساخته اند .
مامان گفت:
-احسنت چقدر هنرمند هستند.
رقیه با شادمانی به گلدسته ها وچراغ های رنگی شان نگاه می کرد.
به مسجد که رسیدند.
بابا کفش های علی اصغر را در اورد واو را بغل کرد .
به قسمت مردانه رفتند.
رقیه ومامان به قسمت ِ زنانه رفتند.
عطرِ خوبی به مشامشان رسید.
رقیه گفت :
-به به چه خوشبو. مامان جان بوی سجاده شما می اید.
مامان لبخندی زد و سجاده هایشان را باز کرد.
رقیه چادر سفید گل گلی اش را که مامان برایش دوخته بود سر کرد.
کنار مامان نشست.
به طرحِ سجاده اش نگاه کردو گفت:
-وای چقد شبیه گلدسته های مسجد است.
خانم مهربانی که کنارش بود گفت:
-دخترم خوش امدی.
اولین باراست که به مسجد می ایی؟
رقیه گفت:
-بله . اخه ما تازه به این محله امدیم.
خانم مهربان از توی کیفش چند گردو در ارود وگفت:
-بفرما گلم .
وانها را به رقیه داد.
رقیه تشکر کرد.
صدای خوشِ اذان بلند شد .خانم ها صف هارا مرتب کردند.
رقیه نگاهی به صف نماز انداخت .
وگفت:
-چقدر قشنگ . همه با چادرهای سفید وگل گلی .
مامان جان می شود هر شب به مسجد بیاییم؟
مامان بوسه ای برروی گونه اش زد وگفت:
- بله دخترم حتما.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون