#داستان_کودکانه
به نام خدا
صبحانه🌹
علی کوچولو صبح که از خواب بیدار شد. هیچ صدایی نشنید. معلوم بود کسی توی خانه نیست. ساعت را نگاه کرد. عقربه ها ده را نشان می داد. از اتاق بیرون رفت. به مادرش زنگ زد. وقتی مادر گوشی را جواب داد. علی سلام داد و پرسید: " کجایید؟"
مادر جواب سلامش را داد و گفت :"ما بیرون هستیم. کمی دیر میاییم. تو صبحانه ات را بخور."
علی به آشپز خانه رفت. مادر برایش نان و پنیر و گردو، آماده کرده بود. دست و رویش را شست و کنار سفره نشست.
قبل از لقمه گفتن. "بسم الله الرحمن الرحیم ." گفت و شروع به خوردن کرد. خوردنش که تمام شد. گفت :"الحمدلله."
سفره را جمع کرد و به اتاقش رفت. دفتر نقاشی اش را برداشت. و نقاشی کشیدن را شروع کرد. یک ماشین و یک خانه کشید. خواست که مامان و بابا هم بکشد که ناگهان صدای در آمد. مادر و پدر به خانه آمدند. علی سریع جلوی در رفت و سلام کرد. پدر و مادر با پاکت های خرید وارد شدند. جواب سلامش را دادند. علی به مادر کمک کرد تا خریدها را به داخل بیاورند.
مادر برای علی یک بسته پسته خریده بود. علی با خوشحالی تشکر کرد.
مادر گفت "این رو گرفتم تا به جای چیپس و پفک پسته بخوری. تا سالم بمونی."
علی با خوشحالی پسته را در ظرف ریخت و به اتاق رفت. ادامه نقاشی اش را هم کشید و به مادر و پدر نشان داد. پدر با دیدن نقاشی خنده اش گرفت. چون علی در نقاشی در دست همه بسته پسته کشیده بود.
مادر به او گفت :"آفرین" و به آشپز خانه رفت وسایل ناهار را چید و علی را صدا کرد
محمد حسین 😎
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون