قسمت 160 تا وارد شدم . صدای جیغ سحر بلند شد وسریع رفتم . طرفِ ویلا. ماشینشون روشن وآماده بود . وکسی نبود همه داخل بودند. از همون جا داد زدم : _سحر چی شده؟ کسی جوابم رو نداد . آرام رفتم جلو. توی اتاقِ مادرش جمع بودند . باز هم سحر را صدا زدم که برگشت طرفم. موهاش پریشون بود وفقط ضجه می زد. به خودم جرأت دادم و رفتم جلو. مادرش روی تخت افتاده بود وبه سختی نفس می کشید. سِرم توی دستش بود. و دکتر بالا سرش بود .ومعلوم بودکه خیلی نگرانه . کنار سحر نشستم وسرش رو توی آغوشم گرفتم و نوازش کردم . خدمتکارشون با یک لیوان آب قند اومد. اونو طرف سحر گرفت . و گفت: _خانوم اینو بخورین. _نه نمی خورم 😭 بیدرنگ لیوان رو از دستش گرفتم و به لبهای سحر نزدیک کردم. _سحر تورو خدا بخور . یه نگاهی بهم انداخت .انگار تازه متوجه من شده بود. و با چشم های حیرت زده لیوان رو از دستم گرفت و چند جرعه خورد. انگار حالش بهتر شده بود. به سمتِ مامانش برگشت. گفتم: _نگران نباش حتما خوب می شه . یک دفعه صدایی منو به خودم آورد . _نه حالش خیلی بده . یعنی این دفعه خیلی بد شده . با تعجب برگشتم . باورم نمی شد. چقدر کم عقلی کردم . حساب این جاش رو نکرده بودم . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون