#گندمزار_طلایی
قسمت 161
با شنیدن صداش سرم وپایین انداختم و
از جام بلند شدم .
که دوباره گفت:
_ممنونم که اومدی .
ولی داریم مامان رو می بریم بیمارستان حالش خیلی بده .
فعلا ماهم از اینجا می ریم.
لال شده بودم .هیچی نمی تونستم بگم .
یادِ چند روز پیش افتادم .
و رفتار ِبدش با من .
بدون هیچ حرفی به طرف در راه افتادم.
که دوباره صدام زد:
_گندم !
باشنیدنِ اسمم از زبونش . خشکم زد.
بغض گلوم رو فشرد.دیگه نمی خواستم تحقیر بشم.
از اومدنم توی این خونه پشیمون شدم.
با سرعت قدم برداشتم .
که خودش رو بهم رسوند. و جلوی راهم را گرفت.سرم پائین بود.
سرش رو خم کرد توی صورتم و گفت:
_اینو نگفتم که بری.
قلبم داشت از جا کنده می شد.
نمی دونم زبونِ درازم کجا رفته بود .
لال شده بودم.
ولی نباید کم می آوردم.
نکنه پیشِ خودش خیالِ بد کنه .باید جوابش رو می دادم .
تمامِ توانم رو جمع کردم. سحر هم ساکت شده بود وبه ما زل زده بود.
تپش قلبم بالا رفته بود.
سرم رو بالا اوردم و زٍُل زدم توی چشمهاش
و با حرص نگاهش کردم .
با لبخندی تلخ بهم نگاه می کرد .
شاید وقت تلافی کردنِ نبود .
اونم با اون اوضاعِ مادرش .
ولی من......
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون