#گندمزار_طلایی
قسمت 162
همه توانم رو جمع کردم و مستقیم توی چشمهاش
با خشم ونفرت نگاه کردم .
واون هم زُل زده بود توی چشمام.
تا خواستم چیزی بگم.
باغبونشون صدا کرد.
_ببخشید خانم یه آقایی جلوی در با شما کار داره .
یه دفعه یادِ بابا افتادم .
اِی وای اون هنوز بیرون بود .
و منتظِر من .
سرم رو پایین انداختم و ازجواب دادن پشیمون شدم.
الان دیگه یه مرد پشتم بود.
پس نبودن سپهر دیگه نباید اذیتم کنه.
تازه با اون همه بدبختی که اینا کشیده بودند.
درست نبود زخمشون را نمک بزنم.
سریع از اتاق بیرون اومدم .دوان دوان پله هارا پشت سر گذاشتم .
همون پله هایی که روزی سپهر دستم رو گرفت تا از روشون نیفتم.
وای که چقدر احمق بودم.
پام رو توی باغ گذاشتم که دوباره جلوم سبز شد.
_گندم اون مرد کیه ؟
_به تو ربطی نداره .
داد زد .
_گفتم اون کیه ؟
راهم رو گرفتم و رفتم سمتِ در خروجی .که بازوم رو از روی چادر گرفت.
_صبر کن.
باید جوابم را بدی.
_جوابت رو دادم .
به تو ربطی نداره .
دستم و محکم کشیدم از دستش بیرون.
ودویدم سمتِ در .
فریاد زد .
_وایسا .
ومن تند تر دویدم .
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w