#گندمزار_طلایی
قسمت 206
یک دفعه گرمای دستی را روی دستم احساس کردم.
برگشتم سمتِ گلین خانم .
انگار از حالم خبر داشت و با لبخندِ همیشگیش قصد داشت بهم آرامش بده .
کاش می تونستم آرام بگیرم.
ولی نمی شد.
بچه ها توی ماشین خوابشون برد.
بقیه هم انگار حالِ حرف زدن نداشتند.
گلین خانم دستهام رو توی دستهاش گرفت و با لبخند سرش را تکان داد.
یعنی نگران نباش.
ومن انگار محکوم به سکوت بودم.
لبخندی زدم و دوباره غرقِ در افکار خودم شدم.
سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و خیره شدم به حاشیه جاده .
یه جاده تازه آسفالت شده .
همه اتفاقاتِ این چند وقت داشت توی سرم رژه می رفت و از عقب وجلو کردنِ اون خاطرات داشت حالم بدمی شد.
که مش حیدر گفت:
_بهتره یه کم نگه داری بریم پایین یه چایی بخوریم.
وگلین خانم گفت:
_آره مادر خسته شدیم نگه دار.
زیرِ سایه یه درخت کنهسالِ کنار جاده .
قادر ماشین را نگه داشت وپیاده شدیم.
آنقدر دلم اشوب شده بود که نزدیک بود بالا بیارم.
بچه ها که خواب بودند.
سریع پیاده شدم و به درخت کهنسال پناه بردم.
دستم وبهش گرفتم .
سرم داشت گیج می رفت .
همون جا نشستم .
گلین خانم کنارم اومد ودستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_چی شده دخترم حالت خوب نیست؟
_نه چیزی نیست....هنوز حرفم تمام نشده بود که
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون