آن روزفرشته دیگر نتوانست چیزی بخورد.. ودستش به هیچ کاری نمی رفت . "خدایا چرا اوضاع اون جوری که آدم می خواد پیش نمیره . خدایا خودت بهم وعده دادی من باید چه کار کنم؟ راهنماییم کن. من به تو و وعده ه ات امیدوارم. خدایا خودت می دونی چقدر برام سخته . با یه نامحرم حرف بزنم ، چقدر برام سخته به یه نامحرم نگاه کنم. ولی چطور شد ، گرفتارِ این عشق شدم؟ وچطوریه که نمی تونم فرهادو فراموش کنم ؟ خدایا می دونم پدرومادرم صلاحِ من و می خوان .می دونم نگرانِ آینده من هستند . ولی من چی؟دلِ من چی؟ من نمی تونم روی حرفشون حرف بزنم . تاحالا هم کوچکترین بی احترامی بهشون نکردم .اصلا نمی تونم . خدایا پس چه کار کنم؟اینا دارند واسه خودشون می برند ومی دوزند، هرچی من می گم ؛ کسی توجه نمی کنه؛ خدایا خودم وبه خودت می سپرم." دلشوره واضطراب راحتِ جانِ فرشته را گرفته بود . هر چه مامان اصرار کرد . نتوانست غذا بخورد. ومنتظر بود .با نگرانی ودلواپسی، تا که خدای مهربان برایش جه رقم می زند؟ بعداز آن همه دعا و التماس وزاری. که صدای زنگ در،دلشوره و نگرانی ودلواپسیش رازیاد تر کرد. _فرشته پاشو زشته سریع آماده شو بیا بیرون از اتاقت . اینا به خاطرِ تو دارند میان، _باشه چشم. تا مامان رفت درراباز کند، فرشته چادرش را سر کرد واز اتاق بیرون آمد . این بار فاطمه بودو علی وعلی یک دسته گل بزرگِ گل رزِ سرخ در دستش بود ، وبا دیدنِ فرشته گل از گلش شکفت . سلامی کرد و سرش را پائین انداخت ، وفاطمه بالبخند جلو آمد و فرشته را بوسید . ومادر تعارفشان کرد : _بفرمایید بنشینید . _من که می شینم حاج خانم ممنون ، ولی اجازه بدید این بچه ها برن صحبتهاشون رو بکنند ، ِخب داداش دیگه نشین، برید .... وعلی با اجازه ای گفت ؛ وبه حیاط رفت . _فرشته مادربرو علی آقا رو منتظر نذار. وفرشته مات ومبهوت وغمگین راه افتاد. روی همان تخت در حیاط نشستند . _ببخشید فرشته خانم :من توی این مدت متوجه شدم که شما خیلی باحیا وبا ایمان هستید، این رفتارهای شما رو هم دلیلِ برحیا شما می دونم .خیلی هم خوبه ، ولی به خدا دیگه دارم نگران می شم ، 3 ساله که منتظرم شرایطم جور بشه بیام خواستگاری ... برام خیلی سخته اگه بخواید:جواب رد بهم بدید. تاحالا هم که سکوت کردید... بهتون قول می دم هرچی بگید بینِ خودمون می مونه فقط یه چیزی بگید. البته مامانم می گه ازروی حجب وحیاست که چیز ی نمی گید. وبراتون سخته .... ولی باید منم تکلیفم معلوم بشه ،امروز نتونستم برم سرِ کار دیشب تاصبح نتونستم بخوابم . وعلی می گفت وفرشته همچنان سر به زیرو ساکت بود وباخودش می گفت: "باید یه چیزی بهش بگم که بره ودیگه نیاد . ولی چی بگم داره این طوری التماس می کنه ، آخه چطوری دلش رو بشکنم ، به امید کی فرهاد .... که نمی دونم اصلا دوستم داره یانه ؟ اصلا به من فکر می کنه یانه؟ چی باید به این جوون بگم چطوری ناامیدش کنم؟" وهر چه باخودش تلاش کرد نتوانست چیزی بگوید. وبدونِ کلامی از جایش بلند شد . که علی گفت: _فرشته خانم من ناامید نمی شم ، باز هم میام .... می دونم خدا کمکم می کنه وبالاخره راضی می شید. وبعد بالبخند ، واما سربه زیر گفت : _تا حالا هرچی از خدا خواستم بهم داده . میدونم این بارهم خدا ناامیدم نمی کنه. "وای این پسره چه اعتماد به نفسی داره !چی بهش بگم ؟بگم خدای تو خدایِ منم هست . ومنم مطمئنم خدا دعام ومستجاب می کنه . ولی هیچی نتونست بگه ورفت ... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490