برای فرشته روزها به سختی سپری می‌شد. فرزاد علی را برای انجام آزمایش‌های مختلف به تهران می‌برد. مامانش و زهرا نمی‌گذاشتند فرشته و بچه‌ها تنها بمانند. ـ فرشته مادر جون بیا این چادر نمازها را بدوز. ـ چشم مادر ولی این که پارچه‌اش کمه. ـ آخه برای خودم نیست که، می‌خوام برای جشنِ تکلیفِ سمیه و سمیرا بدوزم. ـ وای اصلا حواسم نبود. این وروجک‌های عمه کِی به تکلیف رسیدند؟! ـ مثل اینکه یادت رفته این وروجک ها فقط چند ماه از طاهره کوچک‌ترند. ـ اره مامان راست می‌گی ولی این روزها اصلا حواسم به هیچی نیست. مامان جان اگه علی طوریش بشه چه کار کنم؟! مامان فرشته را در آغوش گرفت و بوسه‌ای به سرش زد وگفت: ـ عزیزم اینقدر بی‌تابی نکن ان شاءالله عملش به خیر می‌گذره و حالا حالا سایه‌اش بالا سرتون می‌مونه. جای پدرت خالی اگر الان بود برای همه‌مون پشت گرمی بود. ولی پدرت هم خیلی زود منو تنها گذاشت. هرچی بهش گفتم خودت را باز نشسته کن حرف گوش نکرد. آخرش هم همون اتوبوسش شد قاتلش. -الهی فدات شم مامان جان می‌دونم توی این دو سال چی کشیدی منم دلم برای بابام تنگ شده خیلی خیلی...... زهرا با سینی چای از آشپز خانه آمد و با دیدنِ حال و روز آن دو سینی را زمین گذاشت و گفت: ـ تو را خدا بس کنید شما ها. مامان جان شما باید به فرشته دلگرمی ‌بدی. آخه این چه حالیه؟ عصرِ آن روزِ پائیزی فریبا هم به جمعشان پیوست. ـ زهرا جان با اجازه‌ات من دخترهای گلت را می‌برم بیرون . بهار و طاهره را هم می‌برم . ـ پس ما چی مامان؟ ـ حسن جان شما با حسین کمک مامان جون به باغچه رسیدگی کنید. ـ فریبا جان زحمتت می‌شه. ـ چه زحمتی؟ جشنِ تکلیفِ دردونه‌های داداشمه می‌خوام براشون کادو بگیرم فرشته تو نمی‌آیی؟! ـ نه حوصله ندارم می‌مونم خونه. شاید علی زنگ بزنه ـ باشه من طاهره را می‌برم مامان جون چیزی لازم نداری؟ ـ نه عزیزم ممنون. صدای زنگِ تلفن بلند شد و فرشته سراسیمه به سمتِ گوشی رفت . ـ الو ـ سلام فرشته خوبی؟ ـ سلام زهره ممنون خدا را شکر ـ می‌خواستم با مامانم برم مسجد گفتم با هم بریم. ـ مسجد برای چی؟ ـ ای بابا حواس نداری‌ها ختمه دیگه. ـ اهان اصلا یادم نبود . باشه بیا با هم بریم. مامان و زهرا هم میان. همگی آماده شدند و با صدای زنگ در به حیاط رفتند. ـحسین جان اگه بابا زنگ زد بپرس کِی بر می‌گردند. ـ چشم .ولی مامان خودش گفت که فردا بر می‌گردند. ـ اره راست میگی عزیزم بعد از سلام واحوالپرسی به سمتِ مسجد راه افتادند. زهرا گفت: ـ این بنده خدا خیلی زجر کشید . این چند سال هم از دوری ِبچه‌هاش هم از بیماری. خدا رحمتش کنه زهره گفت: ـ اره این آخری ها دیگه توان راه رفتن هم نداشت. براش پرستار گرفته بودند. ولی خوب پسرهاش برگشتند و پیشش بودند. -اِه چه خوب حدِاقل آخرِ عمری پیشش بودند. فرشته که توی حالِ خودش بود توجه‌ای به حرف‌هاشون نداشت . دلهره و نگرانی از حال و روزِ مهربان همسرش که این روزها در مرزِ مرگ و زندگی بود. واقعا زجرش می‌داد. هنوز به مسجد نرسیده بودند. که در دلش غوعایی شد. " وای اگه عملِ علی خوب پیش نره . اگه علی از پیشم بره و تنهام بذاره. یعنی یه روز هم ختم برای علی به پا بشه. نه نه خدایا! من طاقتش را ندارم. خدایا! علی رو ازم نگیر. تحملِ دوریش رو ندارم" زهره به بازوش زد و گفت: کجایی دختر ـ رسیدیم. زشته یه تسلیت بگو. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490