در دلِ فرشته آشوبی بود. درست همان جا روی همان تخت، همان نقطه که علی روزِ اول خواستگاری نشسته بود. حالا فرهاد نشسته. آرزویی که سالها پیش بهش نرسید و دعایی که به اجابت نرسید. حالا بعد از سالها و بعد از یک زندگی دیگر و یک عشقِ دیگر. حالا با دوتا بچه و حالا که این آرزو را نداره، دعایی نکرده. چرا؟! الان که فقط می‌خواهد با یادِ علی و عشق علی تا آخر عمر زندگی کند. چرا باید فرهاد پیدا بشه.؟! چرا باید بیاد خواستگاری؟! چرا آن موقع که منتظرش بود نیامد چرا آن موقع که دعا می‌کرد. مستجاب نشد؟ حالا که قصدِ ازدواج ندارد! حالا که دوتا بچه داره! "خدایا! داری با من چه می‌کنی؟ خدایا! برای من چه تقدیر کردی؟" یعنی آن خوابی که دیدم. باید بعد از این همه سال. این طوری تعبیر بشه ؟! نمی‌دونم خدایا! خودم را به خودت می‌سپرم." همان طور سر به زیر نشسته بود گوشه دیگر تخت و غرق در افکارِ خودش بود و انگار فرهاد هم با سکوتش داشت به سکوتِ فرشته گوش می‌داد و حرفی نمی‌زد. این بار زهرا با ظرف میوه آمد و گفت: _ببخشید اگر اینجا سرده می‌تونید به اتاق برید. و به اتاقِ فرزاد که درش به حیاط باز می‌شد اشاره کرد. _ممنونم خوبه زیاد مزاحم نمیشم. ولی اگر فرشته خانم سردشونه ..... _نه من سردم نیست بفرمایید. _ببخشید فرشته جان پس اگر چیزی لازم داشتید صدام کن. و انگار زهرا نگران بود که فرشته مثلِ خواستگاری قبل حالش بد بشه. و با نگرانی آنها را تنها گذاشت. هنوز فرشته غرقِ خاطرات گذشته بود که فرهاد نفسِ عمیقی کشید و آرام و با احتیاط صحبتش را شروع کرد. -تمامِ این سالها آرزوم بود که حرفِ دلم را بهتون بگم ولی حالا نمی‌دونم از کجا شروع کنم؟ از همان روزهای اول که به این محله آمدید. همان روز که برای ثبتِ نام به طرفِ مدرسه می‌رفتید راستش من هیچ وقت دلم نمی‌خواست خودم را گرفتار عشقِ عاشقی کنم. کارکردنِ کنارِ پدرم و توی معازه‌ای که همه اهلِ محل با اطمینان آنجا رفت وآمد می‌کردند. بهم آموخته بود که مواظبِ نگاهم و قلبم باشم. دخترها توی راه مدرسه مرتب از جلوی مغازه رد می‌شدند یا برای خرید به مغازه می‌آمدند. بیشترشان با شیطنت‌هاشون می‌خواستند که من بهشون توجه کنم ولی من اصلا اهلِ این حرفها نبودم. همیشه سعی می‌کردم طوری رفتار کنم که اصلا طرفِ من نیان اما شما با همه آن دخترها فرق داشتی . نجابتتون، حیاتون و حجابتون. همه اینها با هم به علاوه زیبایی خاصی که داشتید. هر کاری می‌کردم نمی‌شد که بهتون فکر نکنم. مخصوصا که هر روز هم موقع رفتن و برگشتنِ از مدرسه می‌دیدمتون وگاهی هم که برای خرید به مغازه می‌آمدید. بیشتر و بیشتر مجذوبِ رفتار و متانتون می‌شدم. تنها دختری که این همه حیا داشت؛ حتی سعی می‌کردید به من نگاه هم نکنید. هیچ جوری نمی‌شد که بی‌خیالتون باشم. دیگه هر روز منتظر بودم تا توی راه مدرسه ببینمتون. اینجا یک محله کوچک است و خیلی زود فهمیدم خواهر فرزاد هستید توی بسیج با فرزاد دوست شدم. خیلی دلم می‌خواست با فرزاد در میان بگذارم . احساسم را که تبدیل شده بود به یک عشق سوزان ولی از رسمِ رفاقت دور بود. صبرکردم . می‌دونستم تا درس می‌خوانید و تا خواهرتون ازدواج نکنه شما ازدواج نمی‌کنید. پس بهترین کار این بود که خدمتِ سربازیم را تمام کنم و بعد بیام خواستگاری. خیلی برام سخت بود که نتونم ببینمتون ولی اون روز موقع خدا حافظی انگار خدا دعام را مستجاب کرد. داشتم خدا خدا می‌کردم تا قبل ازرفتنم ببینمتون. برادرم توی ماشین منتظرم بود و من دست دست می‌کردم که انگار خدای مهربون صدای قلبم را شنید . وقتی دیدمت دلم آرام گرفت. دلم می‌خواست بیام جلو بگم دوستت دارم. بگم منتظرم بمون. ولی نشد نتوانستم. این قدر حیا داشتی که نمی‌شد. تا منو دیدی راهت را هم کج کردی چطوری می‌تونستم بهت بفهمونم وقتی که حتی نگاهت را هم از من دریغ می‌کردی ولی به این امید بودم که فعلا قصد ازدواج نداری با خیال راحت راهی شدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490