#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_49
بالاخره انتظار به سر آمد و دلبر زِ در آمد...
فرشته با چادر سفید و دسته گلی در دست از در وارد شد و پشت سرش بقیه اعضای خانواده. با دیدنش گل از گلِ فرهاد شکفت!
هنوز باورش سخت بود و قطرهای اشکِ شوق، از گوشهی چشمش روان شد. کاش پایی داشت برای دویدن. ولی نمیتوانست ازجای برخیزد و از دور نظارهگر ِ معشوق بود.
فرشته تا واردِ حیاطِ بیمارستان شد،
چشمش به فرهادی افتاد که بیصبرانه روی ویلچر نشسته. انگارِ خاطرهای به ذهنش رسید.
نگاهش به حیاط بیمارستان چرخید.
هنوز باغچه پر بود از گلهای مختلف و هنوز سرمای پائیزی گلها و درختان را از پای نینداخته بود.
نگاهش به دستِ گلِ در دستش چرخید و
هیاهوی اطرافیان.
*درسته این است تعبیر ِ خوابِ فرشته.
همه جا گل بود و شیرینی و فرهاد تنها نشسته بر روی ویلچر و همه غرقِ در خود و نگاهِ مظلومانه فرهاد به سمتِ فرشته و حالا که محرم هم بودند.
قدمهایش را تند کرد وبه سمتِ فرهاد رفت.
چه شیرین بود رسیدنِ وقتِ وعدهی خدا...
(وخداوند خلف وعده نمی کند)
از یادآوری خواب و خاطره و استخارهاش، به وجد آمد!
به فرهاد که رسید، کنارِ ویلچرش زانو زد و گفت:
_خدایا شکرت. که به وعدهات عمل کردی و دسته گلش را به او داد.
_سلام خوبی؟
_سلام معلومه که خوبم.
مگه از این بهتر هم میشه؟ خدایا شکرت.
_یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟
_نه عزیزم هر چه میخواهد دلِ تنگت بگو.
_فرهاد جان من قبلا اینجا بودم. با تو. همه این صحنهها رو خدا بهم نشان داده بود.
_کِی؟
_همان سالها که برای رسیدن بهت بیقراری میکردم، خدا این وعده را بهم داد. ولی وقتی سرنوشتم جورِ دیگه ای شد، دیگه بهش فکر نمیکردم.
اما الآن، همان صحنه رو دارم میبینم.
من و تو...
این همه گل و شیرینی...
و البته تو روی ویلچر...
_درست میشه عزیزم، غصه نخور. بهت قول میدم خیلی زود خوبِ خوب بشم. حالا دیگه باید خوب بشم. چون میخوام خوشبختت کنم. خوشبختترین فرشتهی روی زمین...
صدای شادی بچهها فضا رو پر کرد.
حسین و طاهره دوان دوان اومدن.
فرشته ایستاد و با لبخند نگاهشون میکرد که فرهاد در آغوششون گرفت و بوسیدشون .
بقیه هم اومدن و چهرهها شاد بود و لبخند بر لب.
مادر با چشمانی پر اشک گفت:
پسرم تبریک میگم .انشاءالله خوشبخت بشید.
_ممنونم مادر. خدا شما رو برای ما حفظ کنه.
_مامان جان چرا گریه میکنی؟
_آخه دخترم بعد از مدت ها تو رو شاد میبینم.
خوشحالم که دوباره به زندگی برگشتی و غم و غصه ازت دور شد.
فرشته آرام درِ گوشِ فرهاد گفت:
_این هم معجزه عشقِ پاکِ شماست که منم دوباره زنده شدم.
در این موقع زهرا پرسید:
_راستی فرزاد کو؟
_نیست. یعنی کجا رفت؟
_نمیدونم! چیزی نگفت...
حسین گفت:
من دیدم دایی با ماشین رفت. همه متعجب بودن و البته نگران، که فرزاد اومد. البته تنها نبود.
_بفرمایید... راهتون رو نزدیک کردم. عاقد رو آوردم همین جا!
_اینجا؟!
_بله دیگه، کجا بهتر از اینجا؟
گل و بلبل و هوای آزاد و فضای باز...
همین جا خطبه را میخونن
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490