۱۹) خاطرات یک سال قبل به مغزم هجوم آورد. تازه به این دبیرستان آمدم. هر روز جلوی راهم سبز می‌شد. گاهی نگاهی و گاهی لبخندی، هدیه چشم‌های کنجکاوم می‌کرد. به دیدارِ هر روزش عادت کرده بودم ولی جرات نزدیک شدن و حرف زدن با او را نداشتم. تا اینکه یک روز که نیامد، مثلِ دیوانه‌ها تمامِ کوچه‌های اطراف را به دنبالش گشتم. فهمیدم که بدون او نمی‌توانم. فهمیدم فقط به خاطر اوست که مسیر خانه تا مدرسه را می‌آیم. با خودم گفتم "باید هر‌طور شده او را برای خودم داشته باشم." بعد از چند روز که پیدایش شد، با شوق جلو رفتم و برای اولین بار سلام کردم. روی موتورش نشسته بود. با لبخند پاسخم را داد. -سلام! بعد از مدرسه بیا پارکِ خیابون پشتی. ذوق زده شدم و رفتنش را تماشا کردم. آن روز از درس و کلاس هیچ چیز نفهمیدم. بیقرار و بیتاب، هر چند دقیقه یک بار، عقربه‌های ساعت را با چشم‌هایم تعقیب می‌کردم. چه‌قدر کند و بی‌حوصله حرکت می‌کردند. با شنیدنِ صدای زنگِ آخر، هرچه نیرو داشتم در پاهایم ریختم و به سرعت خودم را به پارک رساندم. چشم چرخاندم ولی نبود. طول و عرض پارک را بارها و بارها پیمودم. خسته شدم و روی نیمکتی نشستم. ناامید به دور‌دست‌ها چشم دوختم که احساس کردم کسی کنارم نشست. خودش بود. با آن لبخندِ همیشگی و سر و وضع مرتب. خوش‌‌تیپ و خوش‌قیافه. صورتی کشیده و چشمانی درشت داست. حالت موهایش هم خاص بود. ده سالی از من بزرگ‌تر به نظر می‌رسید؛ ولی جذابیتی در چهره‌اش بود که او را مثل پسر بچه‌ها نشان می‌داد. لبخند زدم. توانِ خیره شدن به چهره جذابش را نداشتم. سر به زیر انداختم. گرمی و سرخی گونه‌هایم را حس کردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490