۲۹)
#تینا
#قسمت_۲۹
با حسرت به دخترهای شادابی که کنارِ هم بگو و بخند میکردند نگاه کردم.
مهتاب گوشهای معرکه گرفته بود و دور و بریهایش را با حرفهای چرت و پرتش سرگرم کرده بود.
ریحانه ساندویچی را به طرفم گرفت.
- بفرمایین. ببین ریحانه خانم چه کرده؟
دستش را رد نکردم و هر دو مشغول خوردن شدیم.
با "بهبه!" و "چهچه!" گفتن، مرا تشویق به خوردن میکرد. با دل آشوبی، آهسته ساندویچ را گاز میزدم و از طعمش چیزی نمیفهمیدم.
نگران و مضطرب، به چهرهاش نگاه کردم.
اخم در هم کشید.
- تینا تو رو خدا درست بخور. بذار بفهمیم چی میخوریم. بعدا یه فکری برات میکنم.
با هر زحمتی بود، تا آخرش خوردم.
زنگ بعد که وارد کلاس شدیم، با دیدن خانم محمدی که به جای معلم هنر آمدهبود، دلم هری زیخت.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک، دست به دست هم داده بودند تا حال خوش من را مرا خراب کنند.
مهتاب شروع به تکه پراندن کرد و او صبورانه و با لبخند، پاسخش را میداد.
نگران بودم که چه خواهد گفت و چه میشود.
احوالپرسی گرمی با تکتک بچهها کرد.
- دیگه بخواید یا نخواید این ساعت باید من رو تحمل کنید.
ریحانه و چند تا از دخترها با خوشحالی گفتند:
- خانم از خدامونه که با شما باشیم.
من سر به زیر انداخته بودم و بیاختیار ناخنهایم اسیر دندانهایم شد.
ریحانه با آرنج به پهلویم زد.
- نکن این کارها رو دختر. ایششش!
سرم را بلند کردم، با دیدنِ جملهای که خانم محمدی پای تابلو نوشته بود جا خوردم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490