۴۳)
#تینا
#قسمت_۴۳
آن شب هم، مثل شبهای دیگر گذشت؛ با این تفاوت که در دلم نور امیدی جوانه زده بود. برای رسیدن روشنایی صبح لحظهشماری میکردم.
تا صبح به خوشبختی که کنار پرهام برایم رقم خواهدخورد، میاندیشیدم و نقشهها برای آینده میکشیدم، اگر پرهام مثل قبل مهربان شود.
آنقدر غرق در خیالات خودم بودم که هیچ صدایی نمیشنیدم. نه سر و صدای آهنگهای سینا و نه صدای نالههای مادر.
چشمهایم را میبستم ولی دوباره باز میشد.
هرچه غلت زدم خوابم نبرد.
زودتر از همیشه از حا بلند شدم و از در خانه بیرون رفتم.
مانند یک پَرِ سبک، مسافر باد شدم و تا مدرسه پرواز کردم. حیاط مدرسه خلوت بود و خانم غلامی از دیدنم تعجب کرد. لبخندی به رویش زدم و با صدای بلند سلام دادم. متحیر نگاهم کرد و جوابم را داد.
هیچ چیز و هیچکس نباید حال خوشم را خراب میکرد. روی صندلی نشستم و زیر لب ترانهای را زمزمه کردم؛ هرچند سعی میکردم مثل هر روز باشم تا کسی شک نکند، مخصوصا ریحانه.
ولی نمیشد برق چشمهایم و رنگِ سرخ روی گونههایم را پنهان کنم.
ریحانه،همین که وارد شد و چشمش به من افتاد.
چشم ریز کرد و پرسید.
- چیه تینا؟ مشکوک میزنی؟
لبم را گاز گرفتم.
- استغفرالله! مشکوک دیگه چه صیغهایه؟
هر چه کرد نگذاشتم موفق شود و از زیر زبانم حرفی بیرون بیاورد.
زنگ آخر به صدا در آمد و من زود خداحافظی کردم و بیرون رفتم. میدانستم که ریحانه فهمیده خبری هست. از نگاههای لحظه آخرش میشد فهمید؛ ولی چشمهایم را پایین انداختم تا برقشان قرارم را لو ندهد.
بالاخره، به سوی آدرسی که پرهام برایم پیامک کرده بود، پرواز کردم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490