۴۴) مسافت کمی دور بود و مجبور شدم با تاکسی بروم. از تاکسی که پیاده شدم، پول خردهای ته جیبم را شمردم و همه را به راننده دادم. با نگرانی به برگشتنم فکر کردم. چگونه باید با جیب خالی به خانه برمی‌گشتم. نفسم را با حرص بیرون دادم و به طرفِ کافی‌شاپی که آدرسش را داده بود، رفتم. اولین باری بود که قدم به چنین مکانی می‌گذاشتم. جلوی در، کمی مکث کردم. مردد بودم؛ ولی شوق دیدارش به پاهایم نیرو داد. وارد که شدم، او را روی اولین میز کنار پنجره دیدم. سر به زیر داشت و با فندکش بازی می‌کرد. لب‌هایم به پهنای صورتم کش آمد و به سرعت خودم را کنارش رساندم. از دیدنش بعد از مدت‌ها ذوق زده شدم. سلام دادم و منتظر واکنش او بودم. سرش را بالا آورد و بی‌تفاوت نگاهش را به چشم‌هایم انداخت. سرتا پایم را برانداز کرد و با اشاره فهماند که بنشینم. دلم از خشکی رفتارش گرفت. لبخند روی لب‌هایم خشکید و بغض گلویم را فشرد. سر به زیر نشستم و بند کیفم را به بازی گرفتم. تمام دل‌خوشی‌هایم از دیشب، یک‌باره تبدیل به بغض شد. چند لحظه در سکوت گذشت که صدایش سکوت را شکست: - چی می‌خوری؟ با صدایی لرزان گفتم: - هیچی. خشک و جدی گفت: - نکنه میخوای بمیری. پوست و استخوان شدی. بعد گارسون را صدا زد و کیک و قهوه سفارش داد. ساکت ماند تا سفارش را آوردند و مجبورم کرد تا بخورم. با رفتار خشکی که داشت، هیچ‌ چیز از گلویم پایین نمی‌رفت. به ناچار جرعه‌جرعه، قهوه‌ام را با تکه کوچکی از کیک خوردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490