۴۷) خانم محمدی صدایم کرد و با لبخند پرسید: - خب قرار بود مکتوب برام درباره "آرامش" مطلب بیاری. یادت که نرفته؟ تازه یادِ قول و قرارم افتادم. گردنم را کج کردم. - نه! یعنی یادم نرفت ولی فرصت نکردم. چشمانش را تنگ کرد. - مگه چند خط می‌خواستی بنویسی که فرصت نکردی؟ بعد برگه یکی از بچه‌ها را بالا برد. - ببینید این دوستتون چقدر خوش‌خط و زیبا، توی برگه تزئین شده، توی چند خط، مختصر و مفید نوشته. آفرین. مهتاب از جایش بلند شد. -به! به! بچه زرنگ! عینک هم که داری؟ با صدای بلند خندید و دار و دسته‌اش هم خندیدند. خانم محمدی آرام و با لبخند گفت: - خب! مهتاب جان، نوبت شماست. لطفا نتیجه تحقیقت رو بیار. مهتاب دوباره صدا را بالا برد. - خانم زیاد شده بود و سنگین، نتونستم بیارم. دوباره با صدای بلند خندید. خانم محمدی با همان لحن آرام گفت: - اشکال نداره. ما خودمون میایم. مهتاب چشمانش گرد شد و ساکت نشست. بچه‌ها یکی یکی برگه‌ها را می‌دادند و درباره‌اش صحبت می‌کردند. اقرار می‌کنم که مجذوب بحث شدم و پرهام کلا از ذهنم پرید. نظرات بچه‌ها جالب بود. بعضی‌ها دوست‌داشتنی‌های خودشان را، مایه آرامش می‌دانستند. بعضی‌ها خانواده و بعضی چیزهای دیگر را و خانم محمدی درباره‌اش بحث می‌کرد و از بچه‌ها دلیل می‌خواست. کمی به فکر فرو رفتم. "راستی، چه چیزی مایه آرامش من است؟ از این چیزها که می‌گویند، من هیچ‌کدام را ندارم. آیا اگر داشته باشم به آرامش می‌رسم؟" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490