۶۹) از خیابان‌ها و کوچه‌ها، یکی یکی گذشتیم و ریحانه با انرژی از برنامه‌های آینده‌اش می‌گفت و من در عالمی دیگر، سِیر می‌کردم و صدای پرهام که دیگر برایم تنفرآمیزترین صدا‌ها بود، در سرم می‌پیچید. مرتب از اول تا آخر حرف‌هایش در مغزم مثل پتک، کوبیده می‌شد و بر خشم و عصبانیتم می‌افزود. احساس گُر‌گرفتگی داشتم. سرم به شدت درد می‌کرد و حالم هر لحظه بدتر می‌شد. فقط یک گوشه دنج و امن می‌خواستم تا در تنهایی خودم تا ابد بخوابم. بخوابم و دیگر بیدار نشوم. ریحانه دست بر بازویم گذاشت و تکانم داد. - کجایی دختر؟ رسیدیم. و به در خانه اشاره کرد. همراهش وارد شدم و با تعارفش به اتاق رفتم. کوله‌ام را زمین گذاشتم و لبه تختش نشستم. فوری لباسش را عوض کرد و بیرون رفت. با لیوانی دمنوش برگشت و کنارم نشست. - خب، خوش اومدی خانم. اگه گفتی اتاقم چه تغییری کرده؟ نگاهی به اطرافم کردم؛ ولی گویی چشم‌هایم چیزی نمی‌دید. در دلم پوزخند زدم به دلِ خوشی که داشت. من از درد و رنج و غصه رو به موت بودم و او... . وقتی سکوتم را دید خندید. - خب ولش کن، خودم می‌گم ولی قبلش باید بریم ناهار بخوریم. مامان غذای خوشمزه‌ای آماده کرده. دستم را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتیم. همیشه حضور در خانه‌شان برایم آرامش‌بخش بود، حتی آن روز که حالم به شدت بد بود. او با خوشحالی غذا را آماده می‌کرد و از حضورم در کنارش ابراز شادی می‌کرد و من بی‌تفاوت سرم را روی میز گذاشتم. به طرفم برگشت. - تینا، خوبی؟ - نه! راستش سرم درد می‌کنه. می‌شه یه مسکن بهم بدی؟ - مسکن چیه خواهر؟! الان برات یه دمنوش درست می‌کنم که حسابی حالت رو جا بیاره. مثلا مامانم خانم دکتره‌ها. البته دکترِ دکتر که نه، ولی برای من دکتره. اصلا ما توی خونه‌مون اجازه نداریم اسم دارو و مسکن و این چیزا رو بیاریم. خودت که می‌دونی. خندید و به سمت اجاق گاز رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490