۷۵)
#تینا
#قسمت_۷۵
من حرفهای تازهای میشنیدم که تا آن روز نمیدانستم.
صدای گریهاش که بند آمد، ادامه داد:
- فقط خوشحال بودم که محمود برای من میشه. فقط همین. بیخبر از اینکه، نه جسمش و نه روحش متعلق به من نبود. من با کمال خودخواهی، حتی ذرهای هم به اون زنِ بیچاره و بچهاش فکر نکردم. خودم رو صاحب مردی میدونستم که حقم نبود. پدرم با ناراحتی، فقط توی محضر حاضر شد و بعد با اخم به لبهای خندانم نگاه کرد و رفت.
من به خونهای که خودم از قبل خریده بودم رفتم. نه جشنی، نه لباسی، نه مهمونی، نه دعای خیر پدر و مادر، نه لبخندی بر لب دامادم.
او هم حال خوشی نداشت. برعکس من که احساس میکردم روی ابرها سوارم و توی آسمون پرواز میکنم.
با خوشحالی لباسهای داخل چمدانم رو توی کمد جابهجا کردم و به آشپزخانه رفتم. بلند بلند صحبت میکردم و میخندیدم ولی محمود، گرفته و نگران روی مبل نشسته بود، طوری که شک کردم حتی حرفهام رو شنیده باشه.
به طرفش رفتم و روبروش نشستم. توی چشمهاش خیره شدم و پرسیدم:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ نکنه از ازدواج با من پشیمونی؟
کلافه دستی به صورتش کشید:
- نه! پشیمون نیستم؛ ولی باید درک کنی که توی این خونه باید تنها بمونی چون نمیتونم زیاد پیشت باشم. الان هم باید برم چون قراره برامون مهمون بیاد.
به همین راحتی رفت و تنهام گذاشت.
تازه فهمیدم که اول بدبختیمه.
اول تنهاییهای شبانه و ترس و نگرانی. دزدکی به دیدنم میاومد و حتی نمیتونستیم مثل بقیه عروس و دامادها به ماه عسل و مسافرت و گردش بریم. حتی توی شرکت هم باید مثل غریبه رفتار میکردیم تا کسی خبر به گوش زنش نرسونه.
اینقدر این وضعیت آزارم داد که دیگه شرکت نرفتم ولی خونه موندن، حالم رو بدتر کرد.
احساس میکردم در و دیوار بهم فشار میارند.
شبها یا خوابم نمیبرد یا کابوس میدیدم.
خیلی زود پشیمون شدم. خیلی زود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490